عشق ناپایدار 💔 ■Part 35■
نامجون: غلط کردی تو
نایون: من بچمو نگه میدارم
دایون: چی!!!
نایون: هم بچمو نگه میدارم هم ازدواج میکنم
نامجون: میفهمی چی میگی تو دختره خیره سر
نایون: آره میفهمم این زندگی خودمه خودمم میتونم تصمیم بگیرم براش
دایون: نایون چرت و پرت گفتنو بس کن بچرو میندازی قبل از اینکه دیر بشه
نایون: نمیندازم
نامجون: ببین نایون یا بچتو جونگی رو انتخاب میکنی یا خانوادتو تمام
نایون: ولی..
نامجون: زود باش انتخاب کن
من نمیخواستم خانوادم رو از دست بدم ولی خب مجبور بودم چون من نمیخواستم جونگی و بچمو از دست بدم
نایون: وسایلمو جمع میکنم میرم
نامجون: دختره ی احمق
با جونگی رفتیم بالا و من وسایلم رو جمع کردم و دادمش به جونگی و رفتیم پایین ، وقتی در رو باز کردیم بریم صدای پدرم رو شنیدم
نامجون: اینو به یاد داشته باش دیگه حق نداری حتی از نزدیکی این خونه و آدم هاش بگذری حالا گورتو گم کن سریع من دیگه دختری ندارم
با این حرفش بغض گلومو گرفت ولی نزاشتم اشکام جاری بشه ، سوار ماشین که شدیم بغضم شکست و یک دل سیر گریه کردم و جونگی هم من رو بغل کرد
جونگی: آروم باش عزیزم من کنارتم
بعداز یک ربع بالاخره گریه من بند اومد و راه افتادیم سمت خونه
[پرش زمانی به پنج ماه بعد]
از وقتی جونگی فهمیده دوقلو حامله ام خیلی بهم میرسه
جونگی: خب دوست داری امروز ناهار چی درست کنم؟
نایون: خب پاستا دلم میخواد
جونگی: اکی
نایون: راستی سوپم دلم میخواد
جونگی: دوتا غذا!!!
نایون: خب دختر و پسرت دوتا چیز متفاوت میخوان
جونگی: هعی اکی درست میکنم
نایون: مرسی
تو این چند وقت پدر و مادرم و حتی مین هو رو ندیدم و خیلی دلم براشون تنگ شده بود ، مادر جونگی هم که کلا غیبش زده بود و حتی برای عروسیمون نیومد
نایون: میگم از مامانت چه خبر؟
جونگی: حامله است
نایون: دوباره!
جونگی: از یه زنی که زیر خواب اینو اونه چه انتظاری داری
نایون: ای بابا دست بردار نیست مامانتا بسه دیگه چنتا بچه میخواد بیاره هوففف
جونگی: برام مهم نیست من دیگه اونو مادر خودم نمیدونم
نایون: اکی دیگه درموردش حرف نمیزنم
جونگی: مرسی
کپی ممنوع ❌
نایون: من بچمو نگه میدارم
دایون: چی!!!
نایون: هم بچمو نگه میدارم هم ازدواج میکنم
نامجون: میفهمی چی میگی تو دختره خیره سر
نایون: آره میفهمم این زندگی خودمه خودمم میتونم تصمیم بگیرم براش
دایون: نایون چرت و پرت گفتنو بس کن بچرو میندازی قبل از اینکه دیر بشه
نایون: نمیندازم
نامجون: ببین نایون یا بچتو جونگی رو انتخاب میکنی یا خانوادتو تمام
نایون: ولی..
نامجون: زود باش انتخاب کن
من نمیخواستم خانوادم رو از دست بدم ولی خب مجبور بودم چون من نمیخواستم جونگی و بچمو از دست بدم
نایون: وسایلمو جمع میکنم میرم
نامجون: دختره ی احمق
با جونگی رفتیم بالا و من وسایلم رو جمع کردم و دادمش به جونگی و رفتیم پایین ، وقتی در رو باز کردیم بریم صدای پدرم رو شنیدم
نامجون: اینو به یاد داشته باش دیگه حق نداری حتی از نزدیکی این خونه و آدم هاش بگذری حالا گورتو گم کن سریع من دیگه دختری ندارم
با این حرفش بغض گلومو گرفت ولی نزاشتم اشکام جاری بشه ، سوار ماشین که شدیم بغضم شکست و یک دل سیر گریه کردم و جونگی هم من رو بغل کرد
جونگی: آروم باش عزیزم من کنارتم
بعداز یک ربع بالاخره گریه من بند اومد و راه افتادیم سمت خونه
[پرش زمانی به پنج ماه بعد]
از وقتی جونگی فهمیده دوقلو حامله ام خیلی بهم میرسه
جونگی: خب دوست داری امروز ناهار چی درست کنم؟
نایون: خب پاستا دلم میخواد
جونگی: اکی
نایون: راستی سوپم دلم میخواد
جونگی: دوتا غذا!!!
نایون: خب دختر و پسرت دوتا چیز متفاوت میخوان
جونگی: هعی اکی درست میکنم
نایون: مرسی
تو این چند وقت پدر و مادرم و حتی مین هو رو ندیدم و خیلی دلم براشون تنگ شده بود ، مادر جونگی هم که کلا غیبش زده بود و حتی برای عروسیمون نیومد
نایون: میگم از مامانت چه خبر؟
جونگی: حامله است
نایون: دوباره!
جونگی: از یه زنی که زیر خواب اینو اونه چه انتظاری داری
نایون: ای بابا دست بردار نیست مامانتا بسه دیگه چنتا بچه میخواد بیاره هوففف
جونگی: برام مهم نیست من دیگه اونو مادر خودم نمیدونم
نایون: اکی دیگه درموردش حرف نمیزنم
جونگی: مرسی
کپی ممنوع ❌
۱۲۲.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.