نامه ایام محرم
سلام یارجان!
روزهای زیادی گذشت از نبودنت... با امروز 155 روز گذشت...
میدونی یارجان! وقتی اومدی سراغ من ازت پرسیدم من هیج دلیلی نمیبینم که آرامشم رو و تنهاییم رو با کسی قسمت کنم...
و تو گفتی دوست داشتن تنها دلیله...
شاید برای تو بود...
اما برای من فقط یه دلیل بود...
من میخواستم تو خوشحال باشی... بهر قیمتی...
آره خب... من حساب نکرده بودم قیمت خوشحالی یه نفر ممکنه به اندازه اشکهای 155 روزه من باشه...
اما بازم فرقی نمیکرد...
من نتونستم تو رو خوشحال کنم...
شاید من کم بودم... شاید که نه... حتما کم بودم برای تو...
اما کم نذاشتم... هرچی داشتم آوردم وسط...
ولی کم نذاشتم...
تا تو بخندی...
خوشحال باشی...
چون لیاقتش رو داشتی...
من اومدم تا تو عشق رو مزه کنی...
اما خب من هیچوقت محاسباتم خوب نبود که...
هیچوقت آدم حسابگری نبودم...
تو کنار من خوشحال نبودی...
با من خوشحال نبودی...
این بود که وقتی دیدم توی نبود من بهتری گفتم خب برو...
هیجوقت یادم نمیره تو ماشین برگشتم و پرسیدم تو اینطوری بهتری؟
و وقتی گفتی بله
گفتم خب همین کافیه. دلیل دیگه ای لازم نیست...
یارجان! من چمدونم رو بستم. اینستا و توییتر و هرجایی که ممکن بود اثری ازم باشه بستم...
البته تقریبا مطمئنم تو توی این 5 ماه عادت کردی و دیگه حتی یادت نمیاد چه اتفاقی افتاد...
یارجان! تحمل نبودنت خیلی سخته...
و تحمل با بقیه بودنت سخت تر...
اینه که رفتم... رفتم چون طاقت دیدنت با یکی دیگه رو ندارم...
چون تو حق داری بهترین زندگی رو داشته باشی...
اما منم حق دارم نتونم خیلی چیزا رو ببینم...
یارجان! آخرش به اینجا میرسید...
راهی که تو درست میدونی تهش اینجا ختم میشد...
اما یاد یه تکه از شعر قیصر افتادم. اونجا که میگه
دردهای پوستی کجا و درد دوستی کجا!
یارجان! رفتنت درد داشت...
دردی که بعد از 155 روز مثل روز اول تازه و غمناکه...
یارجان! مراقب خودت باش...
خیلی دوستت دارم
روزهای زیادی گذشت از نبودنت... با امروز 155 روز گذشت...
میدونی یارجان! وقتی اومدی سراغ من ازت پرسیدم من هیج دلیلی نمیبینم که آرامشم رو و تنهاییم رو با کسی قسمت کنم...
و تو گفتی دوست داشتن تنها دلیله...
شاید برای تو بود...
اما برای من فقط یه دلیل بود...
من میخواستم تو خوشحال باشی... بهر قیمتی...
آره خب... من حساب نکرده بودم قیمت خوشحالی یه نفر ممکنه به اندازه اشکهای 155 روزه من باشه...
اما بازم فرقی نمیکرد...
من نتونستم تو رو خوشحال کنم...
شاید من کم بودم... شاید که نه... حتما کم بودم برای تو...
اما کم نذاشتم... هرچی داشتم آوردم وسط...
ولی کم نذاشتم...
تا تو بخندی...
خوشحال باشی...
چون لیاقتش رو داشتی...
من اومدم تا تو عشق رو مزه کنی...
اما خب من هیچوقت محاسباتم خوب نبود که...
هیچوقت آدم حسابگری نبودم...
تو کنار من خوشحال نبودی...
با من خوشحال نبودی...
این بود که وقتی دیدم توی نبود من بهتری گفتم خب برو...
هیجوقت یادم نمیره تو ماشین برگشتم و پرسیدم تو اینطوری بهتری؟
و وقتی گفتی بله
گفتم خب همین کافیه. دلیل دیگه ای لازم نیست...
یارجان! من چمدونم رو بستم. اینستا و توییتر و هرجایی که ممکن بود اثری ازم باشه بستم...
البته تقریبا مطمئنم تو توی این 5 ماه عادت کردی و دیگه حتی یادت نمیاد چه اتفاقی افتاد...
یارجان! تحمل نبودنت خیلی سخته...
و تحمل با بقیه بودنت سخت تر...
اینه که رفتم... رفتم چون طاقت دیدنت با یکی دیگه رو ندارم...
چون تو حق داری بهترین زندگی رو داشته باشی...
اما منم حق دارم نتونم خیلی چیزا رو ببینم...
یارجان! آخرش به اینجا میرسید...
راهی که تو درست میدونی تهش اینجا ختم میشد...
اما یاد یه تکه از شعر قیصر افتادم. اونجا که میگه
دردهای پوستی کجا و درد دوستی کجا!
یارجان! رفتنت درد داشت...
دردی که بعد از 155 روز مثل روز اول تازه و غمناکه...
یارجان! مراقب خودت باش...
خیلی دوستت دارم
۸.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.