(پارت۵)
اما فهمیدم اون والدین مسخره چقدر بچه هارو زدن و اذیت کردن و الکی آزارشون دادن...بچه های بی گناهو...
الان دیگه از اون تصادف عضاب وجدان ندارم...چون میدونم فق ی دو تا آدم بد و مسخره بودن که مرگ حقشون بود...
یادم باشه باید از این به بعد علاوه بر آمار رقیب هام...آمار افرادی هم که میخایم معامله کنیم هم در بیارم...برای اینکه بفهمم این دوتا چطور آدم های بودن رفتم در موردشون کلی تحقیق کردم که نتیجه خیلی خوب نبود...
اونا خودشونم قاتل بودن
و از همه وحشتناک تر اینکه...توی اسم لیست به قتل رسیده ها توسط این دوتا ... اسم مادر پدر خودم هم پیدا کردم...
دیگه حتی ذره ای دام براشون نمیسوخت.
دیگه کابوس قیافه هاشونو نمیبینم.حتی الان دیگه از نظرم اون اعضای بدن،دکور خوبی برای خونم میشدن...
شروع کردم به نقاشی افراد
اونم چه افرادی؟
کسایی که کوچیک ترین نگاه کجی بهم انداختن،
و بعد نقاشی جنازه شونو به دیوار های عمارتم میزدم...
شاید بپرسید بچه ها چیشدن...
خب اونا الان جاشون توی پرورشگاهه.
اینطوری شد که به اینجا رسیدم...
~فلش بک زمان حال~
وقتی درموردش شروع کردم حرف زدن،بغضش گرفت اما نمیخواست من بفهمم پس ادامه دادم درمورد پدر و مادرش بهش گفتم.
همینطوری اشکاش میریخت..هه
ولی دختر جون،جنبه ی تاریک پدر مادرتو بهت نگفتم...
از جام بلند شدم دستامو از نرده رد کردم و به یقش رسوندن محکم گرفتمش و سمت میله ها کشیدمش...
با چشمای اشکی نگام کرد،به خواطر گریه چونش میلرزید...مثه ی بچه، همینطوری بهش نگاه میکردم...این همون بچه ایه که بهش سوپ و دارو دادم...؟
مثله همون موقع که بهونه ی داداششو میگرفت چونش میلرزید و اشکاش میریخت،
چقد بزرگ شده بود...موهای مشکی حالت دار متمایل به فر،چشمای قهوهای تیره و درشت،باورم نمیشه...
شبیه مادرشه....همونی که با جنازهی چشم نوازش نگام میکرد...
وایسا ببینم این حرفا چیه!!!
خودتو جمع کننن جونگکوک چرا دخترو اینطوری نگاه میکنییی!!!!
~ویو ا.ت~
خودش بود...چطوری دستش بهم رسید؟؟؟
چیکار میکنه؟چرا زل زده بهم..؟
وایسا....چقد این صورت برام آشناس؟نکنه...!اون پسری که منو برادرمو از تصادف نجات داد...بعدم یه سوپ و دارو بهم داد...همیشه فک میکردم یه خوابه!!
صورت اون پسر توی خاطراتم تار بود اما الان دارم میبینمش!متمعنم خودشه...
چقدر اون موقع صورتش بچه تر بود....خیلی مهربون و گوگولی...اما الان،
تغییر کرده...
الان دیگه از اون تصادف عضاب وجدان ندارم...چون میدونم فق ی دو تا آدم بد و مسخره بودن که مرگ حقشون بود...
یادم باشه باید از این به بعد علاوه بر آمار رقیب هام...آمار افرادی هم که میخایم معامله کنیم هم در بیارم...برای اینکه بفهمم این دوتا چطور آدم های بودن رفتم در موردشون کلی تحقیق کردم که نتیجه خیلی خوب نبود...
اونا خودشونم قاتل بودن
و از همه وحشتناک تر اینکه...توی اسم لیست به قتل رسیده ها توسط این دوتا ... اسم مادر پدر خودم هم پیدا کردم...
دیگه حتی ذره ای دام براشون نمیسوخت.
دیگه کابوس قیافه هاشونو نمیبینم.حتی الان دیگه از نظرم اون اعضای بدن،دکور خوبی برای خونم میشدن...
شروع کردم به نقاشی افراد
اونم چه افرادی؟
کسایی که کوچیک ترین نگاه کجی بهم انداختن،
و بعد نقاشی جنازه شونو به دیوار های عمارتم میزدم...
شاید بپرسید بچه ها چیشدن...
خب اونا الان جاشون توی پرورشگاهه.
اینطوری شد که به اینجا رسیدم...
~فلش بک زمان حال~
وقتی درموردش شروع کردم حرف زدن،بغضش گرفت اما نمیخواست من بفهمم پس ادامه دادم درمورد پدر و مادرش بهش گفتم.
همینطوری اشکاش میریخت..هه
ولی دختر جون،جنبه ی تاریک پدر مادرتو بهت نگفتم...
از جام بلند شدم دستامو از نرده رد کردم و به یقش رسوندن محکم گرفتمش و سمت میله ها کشیدمش...
با چشمای اشکی نگام کرد،به خواطر گریه چونش میلرزید...مثه ی بچه، همینطوری بهش نگاه میکردم...این همون بچه ایه که بهش سوپ و دارو دادم...؟
مثله همون موقع که بهونه ی داداششو میگرفت چونش میلرزید و اشکاش میریخت،
چقد بزرگ شده بود...موهای مشکی حالت دار متمایل به فر،چشمای قهوهای تیره و درشت،باورم نمیشه...
شبیه مادرشه....همونی که با جنازهی چشم نوازش نگام میکرد...
وایسا ببینم این حرفا چیه!!!
خودتو جمع کننن جونگکوک چرا دخترو اینطوری نگاه میکنییی!!!!
~ویو ا.ت~
خودش بود...چطوری دستش بهم رسید؟؟؟
چیکار میکنه؟چرا زل زده بهم..؟
وایسا....چقد این صورت برام آشناس؟نکنه...!اون پسری که منو برادرمو از تصادف نجات داد...بعدم یه سوپ و دارو بهم داد...همیشه فک میکردم یه خوابه!!
صورت اون پسر توی خاطراتم تار بود اما الان دارم میبینمش!متمعنم خودشه...
چقدر اون موقع صورتش بچه تر بود....خیلی مهربون و گوگولی...اما الان،
تغییر کرده...
۳.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.