𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟡
☆ انگار کرمای شبتاب میتونن به راحتی منظره های روزمره رو با نورافشانی جادوییشون به یک مکان ماورایی و رویایی تبدیل کنن...
_ پس باید ازشون ممنون باشیم؟
☆ من که برای امشب خیلی ازشون ممنونم😆
_ باز هیجانی شدی؟ چشمات برق میزنه!
☆ چشماتو ببند اونوقت نمیبینیش...
_ بیرحم نباش، من ستاره ها رو دوست دارم (:
انگار کرمای شبتاب یک قابلیت دیگه هم دارن...، توی این محیط رویایی، من بهتر میتونم احساساتم رو مرتب کنم...
بیا با هم دوست باشیم سوآه، دو تا دوست خوب...
☆ دوست؟ باشه...
من خوابم گرفته، میرم شبت بخیر...
_خوب بخوابی
کلافه از کنارش بلند شد و وارد چادر شد ، پتو رو روی خودش انداخت و سعی کرد بخوابه...، اما نتونست؛
چراغ خواب بالاسرش رو دوباره روشن کرد و قلمش رو برداشت:
"ساعت ۱:۳۷ بامداد
گفت بیا دوست باشیم...
میخواستم بگویم من به کسی که روزی چند بار از درون برایش فرو میریزم دوست نمیگویم!
برای من از دوستی حرف نزن...
من برای تو چیزی از دوستی نمیدانم "
چراغ خواب رو خاموش و دفترش رو زیر لباس ها داخل چمدون مخفی کرد و چشمهاش رو بست
مهم نیست حالت خوب باشه یا بد صبح همیشه طلوع میکنه، آفتاب مثل هر روز پرتو گرم و صمیمیش رو با عشق به زمین تقدیم کرد
بچههاهم بیدار شدن و بعد از خوردن صبحانه در طبیعت از هم جدا و پراکنده شدن...
عده ای مشغول عکس گرفتن بودن...
بعضیها دایره ای بزرگ درست کرده بودن و شوخی میکردن...
هانا ، سوآه و هانول هم روی یک روفرشی کوچیک نشسته بودن و کتاب های شعر رو برای هم بلند میخوندن...
ساعت زودتر از هرچیزی میگذشت و بهترین خاطرات ثبت میشد ؛ وقت شام بود بچهها روی میز های چوبی نشسته بودن...
سوآه نگاهی به اطرافش انداخت، خبری از جونگ کوک نبود، بلند شد...
◇ کجا میری؟
☆ الان برمیگردم
توی چادر هم نبود
از بچهها فاصله گرفت و اطراف رو گشت، دورتر و دورتر شد
صدای جیغ زنی رو شنید و از پته بالا رفت...
وحشت کرد؛ زن بیجون روی زمین افتاده بود
بیاختیار افتاد و اشکاش جاری شد که دستی رو جلوی دهنش حس کرد
_ هیس! آروم سوآه... نترس من اینجام...
☆ اون... او...ن... خانوم... مُرده...؟
_ احتمالا ؛ حالت خوبه؟ حتی منم صدای قلبت رو میشنوم... نترس...
☆ نبا...ید... به... کسی... بگیم؟
_ فکر نکنم لازم باشه ، پیداش میکنن
میخوای بغلت کنم آروم بشی؟
با انگشتهاش اشکش رو پاک و آغوشش رو بهش هدیه کرد
_ بیا بریم دیر میشه
☆ هی این حساب نیست دیگه بغلم نکن...!
_ چی؟
آروم و زیر لب گفت:
☆ "من میخوام فراموشتکنم اما هر بار که چشمم به چشمت میوفته بیشتر از درون فرو میریزم..."
لایک؟
در انتظار یه کامنت🥲🤍
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟡
☆ انگار کرمای شبتاب میتونن به راحتی منظره های روزمره رو با نورافشانی جادوییشون به یک مکان ماورایی و رویایی تبدیل کنن...
_ پس باید ازشون ممنون باشیم؟
☆ من که برای امشب خیلی ازشون ممنونم😆
_ باز هیجانی شدی؟ چشمات برق میزنه!
☆ چشماتو ببند اونوقت نمیبینیش...
_ بیرحم نباش، من ستاره ها رو دوست دارم (:
انگار کرمای شبتاب یک قابلیت دیگه هم دارن...، توی این محیط رویایی، من بهتر میتونم احساساتم رو مرتب کنم...
بیا با هم دوست باشیم سوآه، دو تا دوست خوب...
☆ دوست؟ باشه...
من خوابم گرفته، میرم شبت بخیر...
_خوب بخوابی
کلافه از کنارش بلند شد و وارد چادر شد ، پتو رو روی خودش انداخت و سعی کرد بخوابه...، اما نتونست؛
چراغ خواب بالاسرش رو دوباره روشن کرد و قلمش رو برداشت:
"ساعت ۱:۳۷ بامداد
گفت بیا دوست باشیم...
میخواستم بگویم من به کسی که روزی چند بار از درون برایش فرو میریزم دوست نمیگویم!
برای من از دوستی حرف نزن...
من برای تو چیزی از دوستی نمیدانم "
چراغ خواب رو خاموش و دفترش رو زیر لباس ها داخل چمدون مخفی کرد و چشمهاش رو بست
مهم نیست حالت خوب باشه یا بد صبح همیشه طلوع میکنه، آفتاب مثل هر روز پرتو گرم و صمیمیش رو با عشق به زمین تقدیم کرد
بچههاهم بیدار شدن و بعد از خوردن صبحانه در طبیعت از هم جدا و پراکنده شدن...
عده ای مشغول عکس گرفتن بودن...
بعضیها دایره ای بزرگ درست کرده بودن و شوخی میکردن...
هانا ، سوآه و هانول هم روی یک روفرشی کوچیک نشسته بودن و کتاب های شعر رو برای هم بلند میخوندن...
ساعت زودتر از هرچیزی میگذشت و بهترین خاطرات ثبت میشد ؛ وقت شام بود بچهها روی میز های چوبی نشسته بودن...
سوآه نگاهی به اطرافش انداخت، خبری از جونگ کوک نبود، بلند شد...
◇ کجا میری؟
☆ الان برمیگردم
توی چادر هم نبود
از بچهها فاصله گرفت و اطراف رو گشت، دورتر و دورتر شد
صدای جیغ زنی رو شنید و از پته بالا رفت...
وحشت کرد؛ زن بیجون روی زمین افتاده بود
بیاختیار افتاد و اشکاش جاری شد که دستی رو جلوی دهنش حس کرد
_ هیس! آروم سوآه... نترس من اینجام...
☆ اون... او...ن... خانوم... مُرده...؟
_ احتمالا ؛ حالت خوبه؟ حتی منم صدای قلبت رو میشنوم... نترس...
☆ نبا...ید... به... کسی... بگیم؟
_ فکر نکنم لازم باشه ، پیداش میکنن
میخوای بغلت کنم آروم بشی؟
با انگشتهاش اشکش رو پاک و آغوشش رو بهش هدیه کرد
_ بیا بریم دیر میشه
☆ هی این حساب نیست دیگه بغلم نکن...!
_ چی؟
آروم و زیر لب گفت:
☆ "من میخوام فراموشتکنم اما هر بار که چشمم به چشمت میوفته بیشتر از درون فرو میریزم..."
لایک؟
در انتظار یه کامنت🥲🤍
۱۶.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.