چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 32
*ویو رزی
ته بعد چند دقیقه با قرص و لیوان اب از اشپز خونه بیرون اومد و اومد بع سمتم و قرص رو گذاشت کفه دستم منم قرص رو گذاشتم تو دهنم و از ابی که ته اورده بود خوردم...
ته صندلی کنار منو کشید عقبم و روش نشست...
و شروع کرد به صبحانه خوردن...
منم کم کم شروع کردم به صبحانه خوردن...
هر سه تایی در سکوت داشتیم صبحانه میخوردیم...
مامان سکوت رو شکست وگفت:
مامانرزی: ته پسرم نمیخوای یه دوست دختری چیزی داشته باشی؟ از بس چسبیدی به کار دیگه اصلا عشقو عاشقیث فراموش کردی...
منو ته متعجب از اینکه چرا یهویی این حرفو میزنه بهم نگاه میکردیم و دوبارع یه نگاه به مامان مینداختیم ته با همون تعجبش گفت:
تهیونگ: مامان کی گفته عشق عاشقیو گذاشتم کنار؟ بعد سوالی پرسید:
تهیونگ: اصلا چیشد یهو یاد این افتادین...
مامان با دستمال صورتشو تمیز کرد و گفت:
مامانرزی: یهو یادش نیوفتادم اخه خودتو نگاه کن الان مرد شدی واسه خودت 31 سالته همسن و سالای تو یدونه بچه دارن...دمه پیری نمیخوای واسع منو بابات نوه بیاری؟ یا میخوای با این ورپریدع دوباره مثل دوتا بچه دوساله رفتار کنین؟
معتجب گفتم:
رزی: وااا مامان گه ربطی بع من داره...
مامانرزی: تو یکی ساکت باش....
خواستم چیزی بگم که ته گفت:
تهیونگ: اخه دلیل داره... من یکیو دوست دارم..
منو مامان با تعجب برگشتیم سمت ته....
سر صبحی چقدر تعجب کردیم ما....
.
.
.
.
.
خمارییییییییییییی 😃🤣
ته بعد چند دقیقه با قرص و لیوان اب از اشپز خونه بیرون اومد و اومد بع سمتم و قرص رو گذاشت کفه دستم منم قرص رو گذاشتم تو دهنم و از ابی که ته اورده بود خوردم...
ته صندلی کنار منو کشید عقبم و روش نشست...
و شروع کرد به صبحانه خوردن...
منم کم کم شروع کردم به صبحانه خوردن...
هر سه تایی در سکوت داشتیم صبحانه میخوردیم...
مامان سکوت رو شکست وگفت:
مامانرزی: ته پسرم نمیخوای یه دوست دختری چیزی داشته باشی؟ از بس چسبیدی به کار دیگه اصلا عشقو عاشقیث فراموش کردی...
منو ته متعجب از اینکه چرا یهویی این حرفو میزنه بهم نگاه میکردیم و دوبارع یه نگاه به مامان مینداختیم ته با همون تعجبش گفت:
تهیونگ: مامان کی گفته عشق عاشقیو گذاشتم کنار؟ بعد سوالی پرسید:
تهیونگ: اصلا چیشد یهو یاد این افتادین...
مامان با دستمال صورتشو تمیز کرد و گفت:
مامانرزی: یهو یادش نیوفتادم اخه خودتو نگاه کن الان مرد شدی واسه خودت 31 سالته همسن و سالای تو یدونه بچه دارن...دمه پیری نمیخوای واسع منو بابات نوه بیاری؟ یا میخوای با این ورپریدع دوباره مثل دوتا بچه دوساله رفتار کنین؟
معتجب گفتم:
رزی: وااا مامان گه ربطی بع من داره...
مامانرزی: تو یکی ساکت باش....
خواستم چیزی بگم که ته گفت:
تهیونگ: اخه دلیل داره... من یکیو دوست دارم..
منو مامان با تعجب برگشتیم سمت ته....
سر صبحی چقدر تعجب کردیم ما....
.
.
.
.
.
خمارییییییییییییی 😃🤣
۱.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.