پارت چهارم
#پارت_چهارم
_شما محصلی یا لاتِ دانشگاه؟
برگشتم و با دیدن مهراد گفتم
_لازمِ بدونی؟
_آره
_اما من لزومی نمیبینم بدونی...
کژال بلند خندید و مهراد ادامه داد
_یبار بهت میگم پناه
خودتو تو مسائل آروند دخالت نده
میشی نفر سومو شایدم این وسط تلف شدی
_آروند؟
هه
سقف که نیست ولی آسمون ترک برداشت اخوی...
و بعد کژال گفت
_پناه کاری به دوستت نداره
اون دختره به من پرید که جوابشو داد...
مهراد کلافه گفت
_ببین هر آدمی یه خط قرمزی برای خودش داره
که مال آروند دخالت تو کاراشه
پس سعی کنید حد خودتونو بدونید...
اونروز گذشت و آروند هیچوقت راجع به اون موضوع حرف نزد
اما ما کنجکاو بودیم و دائما سعی داشتیم چیزی از اون اتفاق بفهمیم
روزها به سرعت میگذشت و کمکم به انتهای ترم نزدیکتر میشدیم
استاد تهرانی بعد از ده درس امتحان میانترمش رو میگرفت که حالا زمانش فرارسیده بود
اونروز بعد از همهی شب بیداریهایی که برای خوندن اون کتابِ مسخره داشتم،به موقع آماده شدم و بعد از گرفتن تاکسی سر ساعت توی کلاس حاضر شدم
استاد برای امتحان هر دو کلاسهاش رو یکی کرده بود تا زمان زیادی نبره
کلاس بزرگ بود اما به شدت شلوغ که طبق گفتهی خودش حضورغیاب هم نمیکرد
به خواستهی استاد تمام جاها جابجا شده بود
و کژال دقیقا با فاصلهی یک صندلی خالی توی ردیف من نشسته بود
آروند توی تمام کلاسها سعی میکرد حتی با یه حرف کوتاه من رو به تمسخر بگیره و من منتظر یه موقعیت عالی بودم تا همهچیز رو جبران کنم
اونروز دائما بین دانشجوها دنبال آروند بودم اما پیداش نمیکردم
ده دقیقهای از کلاس گذشته بود که هنوز هم خبری از اون نبود
یکی از دانشجوها برگههای امتحان رو پخش کرد
من که حالا صاحب بهترین موقعیت بودم کیفم رو گذاشتم صندلی کنارم و وقتی نوبت به من رسید گفتم
_لطفا دوتا برگه بهم بده
یکی از دوستام الان میرسه...
کژال که متعجب بود آروم گفت
_هوی پناه
اون مال کیه دیگه؟
_میگم بعدا...
امتحان شروع شد و با حوصله و دقت تمام سوالات رو توی برگهای که به خودم تعلق داشت نوشتم و وقتی کاملا مطمئن شدم خبری از آروند نیست
اسمش رو روی برگهی دوم نوشتم و شروع کردم به جواب دادن
تمام سعیم رو میکردم که با خطی نامرتبتر و درشتتر از خودم بنویسم تا کسی هیچگونه شکی نکنه
از دهتا سوال فقط به چهارتا جواب دادم
که اون هم کاملا اشتباه و نامفهوم بود
و با تموم شدن تایم کلاس برگهی کژال رو گرفتم و هر سه برگه رو تحویل استاد دادم...
فوقالعاده خوشحال بودم
انگار تمام کارهاش رو با روشی سخت تلافی کرده بودم...
_شما محصلی یا لاتِ دانشگاه؟
برگشتم و با دیدن مهراد گفتم
_لازمِ بدونی؟
_آره
_اما من لزومی نمیبینم بدونی...
کژال بلند خندید و مهراد ادامه داد
_یبار بهت میگم پناه
خودتو تو مسائل آروند دخالت نده
میشی نفر سومو شایدم این وسط تلف شدی
_آروند؟
هه
سقف که نیست ولی آسمون ترک برداشت اخوی...
و بعد کژال گفت
_پناه کاری به دوستت نداره
اون دختره به من پرید که جوابشو داد...
مهراد کلافه گفت
_ببین هر آدمی یه خط قرمزی برای خودش داره
که مال آروند دخالت تو کاراشه
پس سعی کنید حد خودتونو بدونید...
اونروز گذشت و آروند هیچوقت راجع به اون موضوع حرف نزد
اما ما کنجکاو بودیم و دائما سعی داشتیم چیزی از اون اتفاق بفهمیم
روزها به سرعت میگذشت و کمکم به انتهای ترم نزدیکتر میشدیم
استاد تهرانی بعد از ده درس امتحان میانترمش رو میگرفت که حالا زمانش فرارسیده بود
اونروز بعد از همهی شب بیداریهایی که برای خوندن اون کتابِ مسخره داشتم،به موقع آماده شدم و بعد از گرفتن تاکسی سر ساعت توی کلاس حاضر شدم
استاد برای امتحان هر دو کلاسهاش رو یکی کرده بود تا زمان زیادی نبره
کلاس بزرگ بود اما به شدت شلوغ که طبق گفتهی خودش حضورغیاب هم نمیکرد
به خواستهی استاد تمام جاها جابجا شده بود
و کژال دقیقا با فاصلهی یک صندلی خالی توی ردیف من نشسته بود
آروند توی تمام کلاسها سعی میکرد حتی با یه حرف کوتاه من رو به تمسخر بگیره و من منتظر یه موقعیت عالی بودم تا همهچیز رو جبران کنم
اونروز دائما بین دانشجوها دنبال آروند بودم اما پیداش نمیکردم
ده دقیقهای از کلاس گذشته بود که هنوز هم خبری از اون نبود
یکی از دانشجوها برگههای امتحان رو پخش کرد
من که حالا صاحب بهترین موقعیت بودم کیفم رو گذاشتم صندلی کنارم و وقتی نوبت به من رسید گفتم
_لطفا دوتا برگه بهم بده
یکی از دوستام الان میرسه...
کژال که متعجب بود آروم گفت
_هوی پناه
اون مال کیه دیگه؟
_میگم بعدا...
امتحان شروع شد و با حوصله و دقت تمام سوالات رو توی برگهای که به خودم تعلق داشت نوشتم و وقتی کاملا مطمئن شدم خبری از آروند نیست
اسمش رو روی برگهی دوم نوشتم و شروع کردم به جواب دادن
تمام سعیم رو میکردم که با خطی نامرتبتر و درشتتر از خودم بنویسم تا کسی هیچگونه شکی نکنه
از دهتا سوال فقط به چهارتا جواب دادم
که اون هم کاملا اشتباه و نامفهوم بود
و با تموم شدن تایم کلاس برگهی کژال رو گرفتم و هر سه برگه رو تحویل استاد دادم...
فوقالعاده خوشحال بودم
انگار تمام کارهاش رو با روشی سخت تلافی کرده بودم...
۵.۰k
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.