آقای راننده تاکسی بداخلاق که حدودا شصت و خرده ای ساله می
آقای راننده تاکسی بداخلاق که حدودا شصت و خرده ای ساله می زد،
عصبی و کلافه بود و پیراهن سرمه ایش پر از شوره های سرش.
دیدم مثل خودمه انگار، گم شده، گفتم یه جوری سر حرف رو باز کنم دوتایی غصه بخوریم.
دیدم روی داشبورد ماشینش یه کاغذ چسبونده که یکی روش با یه خط خیلی خوبی نوشته :
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم.
به کاغذ اشاره کردم گفتم عجب شعریه.
گفت آره. بعد گفت دخترم یکی رو می خواست،
نذاشتم، دادمش به بچه داداشم.
چهار روز بعد عروسی فرار کرد و رفت.
الان پونزده ساله خبر ندارم ازش.
این شعرو نوشتم جلوی چشمم باشه روزها.
دوباره به پیراهنش نگاه کردم.
شوره نبود، ازابرهای دلش روی لباسش برف باریده بود .
بعد، به دختر یارو فکر کردم،
یه جای دیگهی دنیا.
چیه آدمیزاد؟
همه تو آتیش.
همه هیزم آتیش همدیگه.....
عصبی و کلافه بود و پیراهن سرمه ایش پر از شوره های سرش.
دیدم مثل خودمه انگار، گم شده، گفتم یه جوری سر حرف رو باز کنم دوتایی غصه بخوریم.
دیدم روی داشبورد ماشینش یه کاغذ چسبونده که یکی روش با یه خط خیلی خوبی نوشته :
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم.
به کاغذ اشاره کردم گفتم عجب شعریه.
گفت آره. بعد گفت دخترم یکی رو می خواست،
نذاشتم، دادمش به بچه داداشم.
چهار روز بعد عروسی فرار کرد و رفت.
الان پونزده ساله خبر ندارم ازش.
این شعرو نوشتم جلوی چشمم باشه روزها.
دوباره به پیراهنش نگاه کردم.
شوره نبود، ازابرهای دلش روی لباسش برف باریده بود .
بعد، به دختر یارو فکر کردم،
یه جای دیگهی دنیا.
چیه آدمیزاد؟
همه تو آتیش.
همه هیزم آتیش همدیگه.....
۵.۸k
۰۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.