رمان ارباب من پارت: ۴۱
از پشت پرده ی اشکام به ساعت نگاه کردم.
چهار صبح بود اما من از درد جسم و روحم هنوز نتونسته بودم بخوابم!
انقدر گریه کرده بودم که دیگه نایی واسم نمونده بود اما چشمه اشکام هنوز خشک نشده بود.
پاهام رو بیشتر بغل کردم و به اون حیوون انسان نمایی که با خیال راحت روی تخت خوابیده بود با نفرت نگاه کردم و آروم گفتم:
_ ازت متنفرم!
اما اون بدون اینکه خبری از حال من داشته باشه به خواب عمیقش ادامه داد و شدت اشکای من بیشتر شد.
من الان باید چیکار کنم؟ چطوری با این موضوع کنار بیام؟ چطوری این درد رو تحمل کنم؟!
_ چرا نمیای بگیری بخوابی؟
صداش رو که شنیدم کل سلول های بدنم منقبض شد اما هیچ عکس العملی نشون ندادم و همچنان به روبرو خیره شدم.
_ با توام!
_ خفه شو
_ تو دوباره زبونت دراز شد؟
چیزی نگفتم و با حرص اشکام رو پاک کردم.
همیشه دوست داشتم همچین اتفاقی رو با کسی که واقعا عاشقشم تجربه کنم اما الان تو این اتاق کذایی کنار کسی که به جسم و روحم تجاوز کرده نشستم و دارم افسوس حماقتام رو میخورم!
_ سپیده؟
سکوت کردم که با لحن بدی گفت:
_ چخبرته بابا؟ انگار چیشده که داره مثل ابر بهار اشک میریزه!
دیگه نتونستم تحمل کنم، پاشدم ایستادم و با عصبانیت و خشم گفتم:
_ انگار چیشده؟
_ آره
_ تو تمام چیزی که داشتم و نداشتم رو ازم گرفتی کسافط، تو من رو خورد کردی!
با حرص به سمتش رفتم، مشت محکمی تو سینه اش زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم، امیدوارم یکی این بلا سر خواهر خودت بیاره
دوباره با شنیدن این حرف به شدت عصبی شد، از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
ناخودآگاه به عقب رفتم که به دیوار خوردم، اونم چسبید بهم و با دستاش گلوم رو گرفت و گفت:
_ چی گفتی؟
فشار دستش روی گردنم بیشتر شد و با صدای بلندی گفت:
_ زود باش بگو چی گفتی؟!
اگه همینطوری ادامه میداد بی شک تا چند دقیقه ی دیگه خفه میشدم پس دستم رو به زور بالا آوردم و سعی کردم دستاش رو از گردنم جدا کنم ولی اون انگار اینجا نبود و فقط داشت فشارش رو بیشتر میکرد...
چهار صبح بود اما من از درد جسم و روحم هنوز نتونسته بودم بخوابم!
انقدر گریه کرده بودم که دیگه نایی واسم نمونده بود اما چشمه اشکام هنوز خشک نشده بود.
پاهام رو بیشتر بغل کردم و به اون حیوون انسان نمایی که با خیال راحت روی تخت خوابیده بود با نفرت نگاه کردم و آروم گفتم:
_ ازت متنفرم!
اما اون بدون اینکه خبری از حال من داشته باشه به خواب عمیقش ادامه داد و شدت اشکای من بیشتر شد.
من الان باید چیکار کنم؟ چطوری با این موضوع کنار بیام؟ چطوری این درد رو تحمل کنم؟!
_ چرا نمیای بگیری بخوابی؟
صداش رو که شنیدم کل سلول های بدنم منقبض شد اما هیچ عکس العملی نشون ندادم و همچنان به روبرو خیره شدم.
_ با توام!
_ خفه شو
_ تو دوباره زبونت دراز شد؟
چیزی نگفتم و با حرص اشکام رو پاک کردم.
همیشه دوست داشتم همچین اتفاقی رو با کسی که واقعا عاشقشم تجربه کنم اما الان تو این اتاق کذایی کنار کسی که به جسم و روحم تجاوز کرده نشستم و دارم افسوس حماقتام رو میخورم!
_ سپیده؟
سکوت کردم که با لحن بدی گفت:
_ چخبرته بابا؟ انگار چیشده که داره مثل ابر بهار اشک میریزه!
دیگه نتونستم تحمل کنم، پاشدم ایستادم و با عصبانیت و خشم گفتم:
_ انگار چیشده؟
_ آره
_ تو تمام چیزی که داشتم و نداشتم رو ازم گرفتی کسافط، تو من رو خورد کردی!
با حرص به سمتش رفتم، مشت محکمی تو سینه اش زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم، امیدوارم یکی این بلا سر خواهر خودت بیاره
دوباره با شنیدن این حرف به شدت عصبی شد، از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
ناخودآگاه به عقب رفتم که به دیوار خوردم، اونم چسبید بهم و با دستاش گلوم رو گرفت و گفت:
_ چی گفتی؟
فشار دستش روی گردنم بیشتر شد و با صدای بلندی گفت:
_ زود باش بگو چی گفتی؟!
اگه همینطوری ادامه میداد بی شک تا چند دقیقه ی دیگه خفه میشدم پس دستم رو به زور بالا آوردم و سعی کردم دستاش رو از گردنم جدا کنم ولی اون انگار اینجا نبود و فقط داشت فشارش رو بیشتر میکرد...
۱۰.۳k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.