جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_هشتم
" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه."
" قبل از من؟! یا....؟! "
مستی تو چشای شیوا موج می زد.از روز اول هم سهیل عاشق همین چشمای درشت و نگاه گرمش شده بود.
لبخند تلخی زد و دستش و زیر سر شیوا گذاشت...طاق باز خوابید:
" چرا هیچ وقت عشق من و باور نکردی؟! "
" دروغ میگی... هیچ وقت احساست از یه دوست داشتنه عادی اونور تر نرفت... این روزا هم عادت کردی به من..." ... غم دل سهیل دوباره رنگ گرفت:
" اشتباه میکنی شیوااا... ولی خب..." .. بازوش و جمع کرد و شیوا رو سمت خودش کشید:
" هنوزم دیر نیست عزیز دل سهیل... چطور ثابت کنم؟"
" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو، با همه خوش اومدنت، لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!" ..سهیل واژه ها رو دوباره از ذهنش گذروند:
" این عشق نیست ...نیازه" ...
" اسمش هر چی که می خواد باشه...من داشتم...دارم..می خوام..."
" تو چی می خوای شیوا...؟ عشق یا نیاز به توجه؟ "
" حالا دیگه هیچی...یه زمانی دلم می خواست معشوقه ات باشم."
" مگه آدم برا معشوقه اش چکار میکنه که من برا زنم نکردم؟" ...چشمای شیوا به اشک نشسته بود:
" لازم نیست کاری بکنی... کافی بود یه بار به زبون بیاری که دوستم داری.."
" خیلی بی انصافی شیوا ! من نگفتم؟!! من تا حالا نگفتم؟!! "
" چرا..گفتی..اما هر وقت ازت پرسیدم.....اصلا ولم کن سهیل..کنار تو خیلی آرزو ها به دل من موند..خیلی..."
از سهیل فاصله گرفت... بالشت کوچیکی که همیشه موقع تنهایی بغل میکرد و می خوابید و به آغوش کشید..صداش می لرزید:
" آرزو به دلم موند یه بار بخاطر من 5 دقیقه زودتر بیای خونه... وقتی میای موقع جواب سلام، یه نگاه کنی و ببینی برا تو آرا گیر کردم... دلم میخواست به جای متلکایی که تو کوچه خیابون بهم میگن...به دروغم که شده یه بار تو بگی چه خوشگل شدی عزیزم... وقتی لباس می پوشم و نظرت و می پرسم به جای اینکه به کوتاهی دامن و یقه بازم گیر بدی، از اندامم تعریف کنی نه اینکه فقط لذت ببری موقع عشق بازی...
موقعی که تو حال و هوای خودمم، من و بی دریغ ببوسی نه اینکه بوسه هات فقط معنای سکس بدن..."
انگار بغضا و هق هق های شیوا تمومی نداشت:
" حالا دیگه هیچ آرزوی ندارم...همه اینا رو جایی پیدا کردم که آرزو داشتم لب و دهن تو بود... دست و دل تو بود... آغوش و پناه تو بود..."
سهیل بلند شد، بالشت و از شیوا گرفت..بلندش کرد و نشوند، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و با پهنای کف دست اشکاش و پاک کرد:
" پیدا کردی؟!.... کجا؟!...." ... مست بود شیوا:
" یه جایی تو رویا هام..." خودش و از تخت کند... پرده و کنار زد...چیزی به صبح نمونده بود...پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید... سهیل درصدد دلجویی بود:
" تو سرخوشی... حالت خوش نیس..اما آره تو راست میگی ... من هیچ وقت به زبون نیاوردم اما هیچ وقتم برا تو رقیب عشقی نتراشیدم... شنیدی هیچ وقت از زن دیگه ای تعریف کنم؟...کسی رو به رخت بکشم؟...بی احترامی دیدی؟...تو از من پنهون کاری دیدی؟... تو که از همه چیه من خبر داری؟
شده دیر بیام...زود برم؟...
همیشه بهترین لباسا رو خریدی؟ بهترین طلا و جواهرا رو انداختی... بهترین خریدا رو کردی... چی خواستی که کم گذاشتم برات؟! ..." ... تند بود شیوا:
" همینه دیگه...همینه... من همیشه ازت خواستم... می فهمی؟!...دریغ از یه شاخه گل که تو از سر ذوق برام خریده باشی....دریغ از لحظه ای که تو خارج از نیازت به من فکر کرده باشی...
شد یه بار خارج از برنامه...از سر عشق زنگ بزنی حالم و بپرسی؟...اصلا تو چند تا جمله ی عاشقانه بلدی سهیل؟!.. چندتا؟!... "
به طرف شیوا رفت... پرده رو کشید...موهای پریشون شیوا رو دستی کشید:
" همه ی گناه من همینه؟!... این برات مهم نیست که من همیشه بهت وفادار موندم...هیچ وقت فکر خیانت به سرم نزد.. تو فکر میکنی من شرایط نداشتم...خدایاااا.... شیوا جان ... این حرفا معناش اینه که تو همه کسم بودی... چرا نمی خوای بفهمی؟!..." ..
شیوا عصبانی بود:
" این که با زنی رو هم نریختی، دلیل نمیشه که من و بی نیاز کرده باشی..." ...در کمدش و باز کرد... سهیل هیچ وقت کنجکاو نشده بود اون کمد همیشه قفل رو تجسس کنه... شیشه های مشروب پاپیون زده که می دونست همه شون هدیه های پرستو بودن تو مناسبتای مختلف و چند تا پاکت سیگار... شیوا گفت:
" این بطریا مستیای من و بیشتر دیدن تا تو!... این سیگارای لعنتی تنهایی های من و بیشتر پر می کنن تا تو..."
سهیل آروم بود... تو این پنج سال زندگی مشترک هیچ وقت پای درد دلای زنانه ی شیوا ننشسته بود... خب اونم چیزی نگفته بود... همه چی آروم به نظر می رسید... تازگی داشت این حرفا براش..
#قسمت_بیست_و_هشتم
" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه."
" قبل از من؟! یا....؟! "
مستی تو چشای شیوا موج می زد.از روز اول هم سهیل عاشق همین چشمای درشت و نگاه گرمش شده بود.
لبخند تلخی زد و دستش و زیر سر شیوا گذاشت...طاق باز خوابید:
" چرا هیچ وقت عشق من و باور نکردی؟! "
" دروغ میگی... هیچ وقت احساست از یه دوست داشتنه عادی اونور تر نرفت... این روزا هم عادت کردی به من..." ... غم دل سهیل دوباره رنگ گرفت:
" اشتباه میکنی شیوااا... ولی خب..." .. بازوش و جمع کرد و شیوا رو سمت خودش کشید:
" هنوزم دیر نیست عزیز دل سهیل... چطور ثابت کنم؟"
" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو، با همه خوش اومدنت، لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!" ..سهیل واژه ها رو دوباره از ذهنش گذروند:
" این عشق نیست ...نیازه" ...
" اسمش هر چی که می خواد باشه...من داشتم...دارم..می خوام..."
" تو چی می خوای شیوا...؟ عشق یا نیاز به توجه؟ "
" حالا دیگه هیچی...یه زمانی دلم می خواست معشوقه ات باشم."
" مگه آدم برا معشوقه اش چکار میکنه که من برا زنم نکردم؟" ...چشمای شیوا به اشک نشسته بود:
" لازم نیست کاری بکنی... کافی بود یه بار به زبون بیاری که دوستم داری.."
" خیلی بی انصافی شیوا ! من نگفتم؟!! من تا حالا نگفتم؟!! "
" چرا..گفتی..اما هر وقت ازت پرسیدم.....اصلا ولم کن سهیل..کنار تو خیلی آرزو ها به دل من موند..خیلی..."
از سهیل فاصله گرفت... بالشت کوچیکی که همیشه موقع تنهایی بغل میکرد و می خوابید و به آغوش کشید..صداش می لرزید:
" آرزو به دلم موند یه بار بخاطر من 5 دقیقه زودتر بیای خونه... وقتی میای موقع جواب سلام، یه نگاه کنی و ببینی برا تو آرا گیر کردم... دلم میخواست به جای متلکایی که تو کوچه خیابون بهم میگن...به دروغم که شده یه بار تو بگی چه خوشگل شدی عزیزم... وقتی لباس می پوشم و نظرت و می پرسم به جای اینکه به کوتاهی دامن و یقه بازم گیر بدی، از اندامم تعریف کنی نه اینکه فقط لذت ببری موقع عشق بازی...
موقعی که تو حال و هوای خودمم، من و بی دریغ ببوسی نه اینکه بوسه هات فقط معنای سکس بدن..."
انگار بغضا و هق هق های شیوا تمومی نداشت:
" حالا دیگه هیچ آرزوی ندارم...همه اینا رو جایی پیدا کردم که آرزو داشتم لب و دهن تو بود... دست و دل تو بود... آغوش و پناه تو بود..."
سهیل بلند شد، بالشت و از شیوا گرفت..بلندش کرد و نشوند، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و با پهنای کف دست اشکاش و پاک کرد:
" پیدا کردی؟!.... کجا؟!...." ... مست بود شیوا:
" یه جایی تو رویا هام..." خودش و از تخت کند... پرده و کنار زد...چیزی به صبح نمونده بود...پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید... سهیل درصدد دلجویی بود:
" تو سرخوشی... حالت خوش نیس..اما آره تو راست میگی ... من هیچ وقت به زبون نیاوردم اما هیچ وقتم برا تو رقیب عشقی نتراشیدم... شنیدی هیچ وقت از زن دیگه ای تعریف کنم؟...کسی رو به رخت بکشم؟...بی احترامی دیدی؟...تو از من پنهون کاری دیدی؟... تو که از همه چیه من خبر داری؟
شده دیر بیام...زود برم؟...
همیشه بهترین لباسا رو خریدی؟ بهترین طلا و جواهرا رو انداختی... بهترین خریدا رو کردی... چی خواستی که کم گذاشتم برات؟! ..." ... تند بود شیوا:
" همینه دیگه...همینه... من همیشه ازت خواستم... می فهمی؟!...دریغ از یه شاخه گل که تو از سر ذوق برام خریده باشی....دریغ از لحظه ای که تو خارج از نیازت به من فکر کرده باشی...
شد یه بار خارج از برنامه...از سر عشق زنگ بزنی حالم و بپرسی؟...اصلا تو چند تا جمله ی عاشقانه بلدی سهیل؟!.. چندتا؟!... "
به طرف شیوا رفت... پرده رو کشید...موهای پریشون شیوا رو دستی کشید:
" همه ی گناه من همینه؟!... این برات مهم نیست که من همیشه بهت وفادار موندم...هیچ وقت فکر خیانت به سرم نزد.. تو فکر میکنی من شرایط نداشتم...خدایاااا.... شیوا جان ... این حرفا معناش اینه که تو همه کسم بودی... چرا نمی خوای بفهمی؟!..." ..
شیوا عصبانی بود:
" این که با زنی رو هم نریختی، دلیل نمیشه که من و بی نیاز کرده باشی..." ...در کمدش و باز کرد... سهیل هیچ وقت کنجکاو نشده بود اون کمد همیشه قفل رو تجسس کنه... شیشه های مشروب پاپیون زده که می دونست همه شون هدیه های پرستو بودن تو مناسبتای مختلف و چند تا پاکت سیگار... شیوا گفت:
" این بطریا مستیای من و بیشتر دیدن تا تو!... این سیگارای لعنتی تنهایی های من و بیشتر پر می کنن تا تو..."
سهیل آروم بود... تو این پنج سال زندگی مشترک هیچ وقت پای درد دلای زنانه ی شیوا ننشسته بود... خب اونم چیزی نگفته بود... همه چی آروم به نظر می رسید... تازگی داشت این حرفا براش..
۱۶.۶k
۲۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.