برایت نامه بِنْوِشتَم، که حالم را نمی پرسی
برایت نامه بِنْوِشتَم، که حالم را نمی پرسی
تو گفتی بی تو من خوبم چرا هر لحظه می پرسی؟
نوشتم لحظه ای مارا نگاهی کن تو هرگاهی
نوشتی از منِ تنها چه میدانی؟چه می خواهی؟
نوشتم بی تو درگیرم، شبانگاهان نمی خوابم
نوشتی حالِ من خوبَست و جز شادی نمی یابم
ولی آن لحظه فهمیدم که همچون من، پریشانی
که جز نامم در این دنیا نمی خواهی، نمیدانی
بسی انکار می کردی ولی فرصت نمی دادم
نوشتی نامه ها اما دگر مهلت نمی دادم
نوشتم حالِ تو خوبَست و غم از چهره ات مطرود
ولی لرزِ قلم هم می شود در نامه ات مشهود
درونِ کافه ها در فالِ خود جز من نمی بینی
به جز من در گلستانها گلی دیگر نمی چینی
نمی خواهی تو جز من را، تو ای عشقم، تو ای یارم
چرا بعد از تو بیزارم از این حالت که بیدارم
تو شب ها مونسم بودی برایت قصه ها گفتم
به جز آینده ای روشن، برایت من نمی گفتم
بیا این استخوان هایم برای آتشت کافی ست؟
بیا آتش بزن جانم که جان در جسمِ من خالی ست...
نوشتم خوب می دانم که من را دوستم داری
نوشتی دوستت دارم اگرچه دست برداری
تو گفتی بی تو من خوبم چرا هر لحظه می پرسی؟
نوشتم لحظه ای مارا نگاهی کن تو هرگاهی
نوشتی از منِ تنها چه میدانی؟چه می خواهی؟
نوشتم بی تو درگیرم، شبانگاهان نمی خوابم
نوشتی حالِ من خوبَست و جز شادی نمی یابم
ولی آن لحظه فهمیدم که همچون من، پریشانی
که جز نامم در این دنیا نمی خواهی، نمیدانی
بسی انکار می کردی ولی فرصت نمی دادم
نوشتی نامه ها اما دگر مهلت نمی دادم
نوشتم حالِ تو خوبَست و غم از چهره ات مطرود
ولی لرزِ قلم هم می شود در نامه ات مشهود
درونِ کافه ها در فالِ خود جز من نمی بینی
به جز من در گلستانها گلی دیگر نمی چینی
نمی خواهی تو جز من را، تو ای عشقم، تو ای یارم
چرا بعد از تو بیزارم از این حالت که بیدارم
تو شب ها مونسم بودی برایت قصه ها گفتم
به جز آینده ای روشن، برایت من نمی گفتم
بیا این استخوان هایم برای آتشت کافی ست؟
بیا آتش بزن جانم که جان در جسمِ من خالی ست...
نوشتم خوب می دانم که من را دوستم داری
نوشتی دوستت دارم اگرچه دست برداری
۷.۹k
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.