زندگی، زیادی بی رحم است عزیزِ جان:))

قدم می‌زد تا به خیابان اصلی برسد.
هندزفری به گوش، مثل تمام روزهای دیگر و البته، با عینکِ گرد و پیراهن چهارخانه‌ای که همراهِ شلوار جین، خیلی به تنش نشسته بود.
خسته بود، خسته از تمامِ قضاوت‌هایی که فقط بخاطر تیپِ امروزی‌اش در ذهن مردم چرخ می‌خورد، در ذهن مسلمان‌هایی که نمی‌دانست چرا بر خلاف گفته‌های دینشان، دیگران را زود قضاوت می‌کنند...
از رویِ ظاهر، از رویِ دخترانی که دنبال او بودند و او، دنبال هیچ نبود، خدایش را می‌پرستید و یک گوشه مسلمانی‌اش را می‌کرد!
دینش این اجازه را نمی‌داد، دینش می‌گفت رفیق بازی، فقط با خدا و نه هیچ‌کسِ دیگر؛ آخر چه کسی‌ست که نخواهد لذت ببرد از...
او، با موسیقی زندگی می‌کرد؛ با موسیقی لحظات بد و خوبش را زندگی می‌کرد و لذت می‌برد و یا اشک می‌ریخت!
احساس می‌کرد هوای این شهرِ شلوغ و پر از دود و ترافیک، برایش زیادی خفه است؛ شهری که تنها مسلمانِ این محله‌های دور و برش، او بود و خانواده‌ای که بعد از مدت‌ها، برای رفع دلتنگی به ایران سفر کرده بودند.
موزیک مرود علاقه‌اش، فارسی بود، از یک خواننده‌ی ایرانی که او صدایش می‌کرد:
- حنجره طلایی!
تصمیم گرفت تا وقتی به ایستگاه اتوبوس شهری به مقصد ایفل می‌رسد، چند دور آن را گوش بدهد و هم‌زمان، با آن بخواند؛ ایفل جایی بود که کافه‌هایِ دور و اطرافش، با بویِ تلخ قهوه‌هایشان، حالش را خوب می‌کرد.
- اگه دلت گرفته... اگه که ناامیدی! اگه تو اوج سختی، بازم ادامه می‌دی! اگه دلشوره داری، نمی‌خوابی ان‌قدر که بی‌قراری... نباید نا امید باشی چ...
پایش را درون اتوبوس گذاشته نگذاشته، صدای مزاحمِ زنگِ تلفن، باعث شد موسیقی متوقف شود و چشم‌هایش را ناخواسته ببندد و زیر لب، به فرانسوی غرولند کند:
- فقط مزاحم آدم بشید... اَه!
آیکون سبز را به یک سمت کشید و تماس را وصل کرد.
شماره‌ای ناشناس از ایران بود که احتمال می‌داد پدر یا مادرش باشند.
- الو؟!
با صدای غریبه‌ای که شنید، ابروهایش در هم گره خوردند و پرسید که مردِ پشتِ خط، کیست و با او چکار دارد.
- آقایِ... الماسی شمایید؟!
پاسخ مرد را داد و با جوابی که شنید، آن‌قدر توانش تحلیل رفت و پاهایش سست شدند، که دخترِ چشم آبیِ و مو بورِ نشسته روی صندلی، جایش را به او داد و تند‌تند، حالش را پرسید.
خالی بود، خالی از هر حس و حرکت و عکس‌العملی... یک پوچِ مطلق، پوچی که حالا برایش کسی نمانده بود!
چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و بعد از تشکر از دختر، هندزفری را از گوشش بیرون آورد.
در نزدیک‌ترین ایستگاه، از اتوبوس پیاده شد و دست در جیبِ شلوار جینش، راه افتاد سمتِ مقصدی که نامعلوم بود، اما برایش آشنا بود؛ خیلی آشنا!
به خود که آمد، دید تمام مسیر را بدونِ موسیقی سر کرده‌ است!
بر سر دوراهی قرار گرفته بود؛ راه اول سمتِ ایفل و کافه‌هایِ زیباش می‌رفت و راه دوم، سمتِ خانه‌ای آشنا...!
انتخابش را کرد.
در مسیرِ جایی که مثل خانه می‌دانستش، هندزفری را دوباره مهمانِ گوش‌هایش کرد و قبل از ورود، موسیقی را پِلِی کرد و با تمامِ توان، به آن گوش داد.
ادامه‌ی موسیقی بود، همان‌جایی که بخاطر تماس، قطع شده بود و عقب‌تر رفته بود:
- نباید نا امید باشی چون تو، خدا رو داری...! تو برو زیر بارون، نگاه به این و اون نکن و دستات رو بگیر روبه‌روی آسمون؛ بخند! چشماتو ببند...
همان‌طور که به اثرِ حنجره‌ طلایی گوش می‌داد،  کفش‌هایش را در آورد و وارد مسجد شد.

#دلنوشته #متن_کوتاه #داستان #پاریس #ایفل #به_قلم_بانو_یاری #نویسندگی
دیدگاه ها (۰)

باید یکی رو داشته باشی . . . که بتونی بهش بگی: پاییز اگر چه ...

خسته‌ام، مانند پرنده‌ای که از روی تابوت تکان نخورد! نگرانم، ...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

فیک جدید

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط