نیمه روح :)
داشتم راه میرفتم
یهو حس عجیبی بهم دست داد ، نمی تونم توصیفش کنم
نفهمیدم چی میشه و چی شد ولی بعدش به خودم اومدم
بدنم رو حس نمی کردم فقط بعضی از جاهای سرمو و شونم حس جسم داشتن ، داشتن
مث یه روح نصفه شده بودم ، دوستام و دیدم همشون مثل من نبودن حتی یکیشون
فقط بعضیاشون یه تیکه کوچیک از یه لایه از پوستشون رفته بود .
تو فکر رفتم نفهمیدیم دوباره چیشد ولی یه دفعه ای یکی داد زد :« پاشو بیا یه عکس خفن ازت گرفتم .» بعد چند ثانیه گفتم :« من؟!» اونم گفت اره ، ولی من که نیمه جون بودم هر چی بود رفتم پیشیش و عکس رو نگاه کردم
ولی تو عکس یه چیز متفاوت دیدم ، بدنم مثل اونها بود .
نمی دونستم چیکار کنم یه لبخند کوچیک الکی زدم و گفتم مرسی .
رفتم ....
رفتم یه جا دیگه ...
ولی بازم همش همون اتفاق میافتاد . دلم میخواست داد بزنم ولی تا وقتی پیش بیاد دوباره تکرار می شد ، دوباره اتفاق افتاد
ولی این دفعه ی جای دیگه ، بالای کوه خیلی سرد ، ازش رفتم بالا یه کلبه دیدم ، یه کلبه ی خیلی قدیمی .
در زدم ، یه صدای اومد یه صدای پیرمرد بود در رو وا کرد
:«من حوصله مهمون ندارم»
بهش نگاه کردم اونم مثل من بود...!
:«پس قبلش میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟»
:«زود بپرس و برو از جلو چشمام»
:«تو هم مثل منی ؟ بیشترت شدی روح ؟ »
لبخندش وا شد یه سری به دستم کشید
یه لبخند تلخ زد و گفت :« نه عزیزم وقتی کسی اینجوری میشه که غم زیادی داریم اخرشم روزی صفر میشیم و نمیمیریم .»
برام عجیب بود چطوری تونست من رو ببینه
به فکر فرو رفتم و یه دفعه ای خیلی خوشحال شدم
داد زدم و گفتم :« بالاخره یکی پیدا شد که منو درک کنه »
اره بالاخره یکی پیدا شد ....
ولی تا خواستم بیام پیشش از دیدم رفت .
چشمامو وا کردم ، من دوباره تو همون جهنم بودم پیش اشناهام و داشتم خواب میدیدم .
نه فکر نکنید الان از خواب بیدار میشم
من داشتم تو بیداری رویا میدیدم تو بیداری ....
بالاخره مغزم منو از این کابوس نجات داد و به ادامه ی روز حال به هم زنم ادامه دادم ......
#داستان
#گنگ
یهو حس عجیبی بهم دست داد ، نمی تونم توصیفش کنم
نفهمیدم چی میشه و چی شد ولی بعدش به خودم اومدم
بدنم رو حس نمی کردم فقط بعضی از جاهای سرمو و شونم حس جسم داشتن ، داشتن
مث یه روح نصفه شده بودم ، دوستام و دیدم همشون مثل من نبودن حتی یکیشون
فقط بعضیاشون یه تیکه کوچیک از یه لایه از پوستشون رفته بود .
تو فکر رفتم نفهمیدیم دوباره چیشد ولی یه دفعه ای یکی داد زد :« پاشو بیا یه عکس خفن ازت گرفتم .» بعد چند ثانیه گفتم :« من؟!» اونم گفت اره ، ولی من که نیمه جون بودم هر چی بود رفتم پیشیش و عکس رو نگاه کردم
ولی تو عکس یه چیز متفاوت دیدم ، بدنم مثل اونها بود .
نمی دونستم چیکار کنم یه لبخند کوچیک الکی زدم و گفتم مرسی .
رفتم ....
رفتم یه جا دیگه ...
ولی بازم همش همون اتفاق میافتاد . دلم میخواست داد بزنم ولی تا وقتی پیش بیاد دوباره تکرار می شد ، دوباره اتفاق افتاد
ولی این دفعه ی جای دیگه ، بالای کوه خیلی سرد ، ازش رفتم بالا یه کلبه دیدم ، یه کلبه ی خیلی قدیمی .
در زدم ، یه صدای اومد یه صدای پیرمرد بود در رو وا کرد
:«من حوصله مهمون ندارم»
بهش نگاه کردم اونم مثل من بود...!
:«پس قبلش میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟»
:«زود بپرس و برو از جلو چشمام»
:«تو هم مثل منی ؟ بیشترت شدی روح ؟ »
لبخندش وا شد یه سری به دستم کشید
یه لبخند تلخ زد و گفت :« نه عزیزم وقتی کسی اینجوری میشه که غم زیادی داریم اخرشم روزی صفر میشیم و نمیمیریم .»
برام عجیب بود چطوری تونست من رو ببینه
به فکر فرو رفتم و یه دفعه ای خیلی خوشحال شدم
داد زدم و گفتم :« بالاخره یکی پیدا شد که منو درک کنه »
اره بالاخره یکی پیدا شد ....
ولی تا خواستم بیام پیشش از دیدم رفت .
چشمامو وا کردم ، من دوباره تو همون جهنم بودم پیش اشناهام و داشتم خواب میدیدم .
نه فکر نکنید الان از خواب بیدار میشم
من داشتم تو بیداری رویا میدیدم تو بیداری ....
بالاخره مغزم منو از این کابوس نجات داد و به ادامه ی روز حال به هم زنم ادامه دادم ......
#داستان
#گنگ
۹.۰k
۲۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.