رها
#رها
صدای خوش اومدی خاله صدفو شروین،سپیده ومیلیکا توی خونه پیچید،باتعجب نگاشون کردم که خاله صدف به سمتم اومد گونه امو بوسیدوگفت:خوش اومدی عزیز دلم ،طاها بهم گفت که یه سفر کاری برات پیش اومده ومجبور شدی بری یه هفته آلمان ،جات خیلی خالی بود منم گفتم حالا که امروز داری میای به شروین بگم دوستاتو دعوت کنه خونه یه مهمونی کوچلو خودمو نی بگیریم ،منکه خیلی دلم واسه تو تنگ شده بود تو چی؟لبخنده ظاهر نمیایی زدم ومنگ گفتم :دل منم تنگ شده بود ،سپیده وملیکا زیر چشمی نگاهی بهم کردن وبه سمتم اومدن یه دستمو ملیکا یکیشم سپیده گرفت ومنو به سمت آشپزخونه کشیدن سپیده گفت:خب رها خانوم که میری آلمان به ما نمیگی ،ما میدونیم باتو ،خواستن پیشگون بگیرمن که طاها صدام زد خواستم ازدستشون فرار کنم که سفت گرفتنم ،بامظلومیت گفتم:بخدا من آلمان نرفته بودم ،شروع کردن به زدن مو سپیده با حرص گفت:آره جون عمت بیشعور ؛دختره سرکش از یه ور رل میزنم به ما نمیگه ازیه ور میره آلمان همینطور داشتم میزدنم که طاها اومد تو آشپزخونه ومنو از دست اون دوتا نجات دادوگفت:دارین چیکار میکنید شماها؟موهامو از تو صورتم کنار زدم که سپیده لبخند ژکوندی زدوگفت:هیچی چون خیلیدلمون برارها جون تنگ شده بود داشتیم رفع دلتنگی میکردیم،طاهادستمو کشید وبا اخم از بچه ها فاصله گرفت وتوی گوشم گفت:من بخاطر خریداری زیاد جنابعالی به شدت خستم ومیخوان برم بخوام تو هم با هام باید بیای چون خاله صدف شک میکنه،چشم غره ای بهش رفتمو گفتم :ولی منکه خوابم نمیاد پس بهتر خودت بری تنهایی بخوابی بعدم پوزخندی بهش زدم وخواستم برم که محکم دستمو توی دستش گرفت وبا عصبانیت از لای دندوناش گفت:بهتره کاری که من میگمو بکنی تا فردا منم کاری که تو میگیو بکنم،باحرص بهش نگاه کردوگفتم:دستمو ول کن دردمیگیره...دستمو محکم کشید و به سمت آشپزخونه رفت وروبه خاله صدفو بچه ها گفت:ببخشید ولی منو رهام خیلی خسته ایم بیرون شام خوردیم ،مادیگه میریم بخوابیم مگه نه عشقم؟چشم غره ای بهش رفتم وبالبخند ساختگیی گفتم:آره آره عشقم راست میگه مامیریم بخوابیم خاله صدف بالبخند گفت:باشه عزیزای دلم شما برید بخوابید بعدم تو روی من گفت:رها جان عزیز م قبل خواب یه سری به رو میز آینه ات بزن برات یه چیزایی گذاشتم امیدوارم ازشون خوشت بیاد ،باشه ای گفتم ودنبال طاها راه افتادم به سمت اتاق ،لباسامو بایه تیشرت لش که تازه خریدم عوض کردم ووسط تخت ولو شدمو چشامو بستم که طاها گفت:تو که خوابت نمیومد چرا یهو از حال رفتی،درغگو خانوم،باحرص گفتم:نخیرم خوابم نمیاد همینطوری دراز کشیدم ،بعدم دورغگوتویی یامن؟
صدای خوش اومدی خاله صدفو شروین،سپیده ومیلیکا توی خونه پیچید،باتعجب نگاشون کردم که خاله صدف به سمتم اومد گونه امو بوسیدوگفت:خوش اومدی عزیز دلم ،طاها بهم گفت که یه سفر کاری برات پیش اومده ومجبور شدی بری یه هفته آلمان ،جات خیلی خالی بود منم گفتم حالا که امروز داری میای به شروین بگم دوستاتو دعوت کنه خونه یه مهمونی کوچلو خودمو نی بگیریم ،منکه خیلی دلم واسه تو تنگ شده بود تو چی؟لبخنده ظاهر نمیایی زدم ومنگ گفتم :دل منم تنگ شده بود ،سپیده وملیکا زیر چشمی نگاهی بهم کردن وبه سمتم اومدن یه دستمو ملیکا یکیشم سپیده گرفت ومنو به سمت آشپزخونه کشیدن سپیده گفت:خب رها خانوم که میری آلمان به ما نمیگی ،ما میدونیم باتو ،خواستن پیشگون بگیرمن که طاها صدام زد خواستم ازدستشون فرار کنم که سفت گرفتنم ،بامظلومیت گفتم:بخدا من آلمان نرفته بودم ،شروع کردن به زدن مو سپیده با حرص گفت:آره جون عمت بیشعور ؛دختره سرکش از یه ور رل میزنم به ما نمیگه ازیه ور میره آلمان همینطور داشتم میزدنم که طاها اومد تو آشپزخونه ومنو از دست اون دوتا نجات دادوگفت:دارین چیکار میکنید شماها؟موهامو از تو صورتم کنار زدم که سپیده لبخند ژکوندی زدوگفت:هیچی چون خیلیدلمون برارها جون تنگ شده بود داشتیم رفع دلتنگی میکردیم،طاهادستمو کشید وبا اخم از بچه ها فاصله گرفت وتوی گوشم گفت:من بخاطر خریداری زیاد جنابعالی به شدت خستم ومیخوان برم بخوام تو هم با هام باید بیای چون خاله صدف شک میکنه،چشم غره ای بهش رفتمو گفتم :ولی منکه خوابم نمیاد پس بهتر خودت بری تنهایی بخوابی بعدم پوزخندی بهش زدم وخواستم برم که محکم دستمو توی دستش گرفت وبا عصبانیت از لای دندوناش گفت:بهتره کاری که من میگمو بکنی تا فردا منم کاری که تو میگیو بکنم،باحرص بهش نگاه کردوگفتم:دستمو ول کن دردمیگیره...دستمو محکم کشید و به سمت آشپزخونه رفت وروبه خاله صدفو بچه ها گفت:ببخشید ولی منو رهام خیلی خسته ایم بیرون شام خوردیم ،مادیگه میریم بخوابیم مگه نه عشقم؟چشم غره ای بهش رفتم وبالبخند ساختگیی گفتم:آره آره عشقم راست میگه مامیریم بخوابیم خاله صدف بالبخند گفت:باشه عزیزای دلم شما برید بخوابید بعدم تو روی من گفت:رها جان عزیز م قبل خواب یه سری به رو میز آینه ات بزن برات یه چیزایی گذاشتم امیدوارم ازشون خوشت بیاد ،باشه ای گفتم ودنبال طاها راه افتادم به سمت اتاق ،لباسامو بایه تیشرت لش که تازه خریدم عوض کردم ووسط تخت ولو شدمو چشامو بستم که طاها گفت:تو که خوابت نمیومد چرا یهو از حال رفتی،درغگو خانوم،باحرص گفتم:نخیرم خوابم نمیاد همینطوری دراز کشیدم ،بعدم دورغگوتویی یامن؟
۱۶.۹k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.