پارت چهل و پنجم
#پارت_چهلو_پنجم
اونروز بعد از رسیدن به خونه توسط آروند،وقتی که مطمئن شدم هیچ اتفاق بدی نیفتاده و شرایط و لحظهها فقط به نفع من بوده از تمام افکارهای منفیم نسبت به آروند و پیشنهاد صادقانش خجالت زده بودم و حس میکردم خیلی پلیسی راجع بهش فکر کردم
و با پشیمونی بعد از تشکری دوستانه از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم...
من تا قبل از شروع کار باید همهی هماهنگیهای لازم رو انجام میدادم
با تکتک استادام صحبت کردم و اکثرشون به سختی،اما بلاخره پذیرفتن که من توی کلاس حضور نداشته باشم
پدرم وقتی متوجه شد با کژال رفتم برای مصاحبه گفت
_چطور بود؟...
که شروع کردم به تعریف کردن از شرایط کاری،اخلاق بردیا و محیط کارم
من انقدر نکات مثبتی گفتم که اونها هم مشتاق کارکردن دخترشون توی اون شرکت بودن
و پدرم گفت روز اول برای نوشتن قرارداد همراهم میاد تا محیط کارم رو ببینه...
حالا همه چیز مهیا بود و من آماده
شب قبل از شروع کارم کژال که از نرفتن من به دانشگاه ناراحت بود زنگ زد و گفت
_اونوقت بهت میگم نامردی میگی نه
هرچی گفتم صبر کن دوتایی یه کار پیدا کنیم انگار آتیش زیرت روشن کرده بودن
_وایی قربونش بشم من
عوضش هفتهای دو سه بار میام خونت میبینمت
_برو بابا
از الان گفته باشم که من خونه نیستم
خواستی دعوتم کن بیرون،به صرف شامی،شیرینی چیزی
_آخه شوهر خاکبرسرت میخواد چی بکشه از دستت من نمیدونم
_اون که الان منتظره نیمشو پیدا کنه بیچاره خبر نداری...
تا نیمههای شب برای دلجویی از کژال باهاش حرف میزدم و تکتک دلخوریهاش رو با حوصله و شوخی جواب میدادم
لحظهها بی هیچ اتفاق خاصی گذشت و بلاخره یکم اردیبهشت فرارسید و من با ظاهری تقریباً اداریتر از همیشه آماده رفتن به سمت شرکت بودم
یه مانتو تا پایین زانوم،کتونی و شال همرنگ و موهایی که کمی بیرون بودو فرق یکطرفه داشت
موقع خداحافظی از خونه مامان قرآن رو اورد مقابلم و ازم خواست تا از زیرش رد شم
قرآن رو بوسیدم و با ذوق رد میشدم که گفت
_انشالا که همیشه سلامت بری و بیای
خدایا تو کنار دخترم باش و اگر قراره تو این کار از تو دور شه یا اتفاق بدی بیفته براش خودت نجاتش بده تا دیگه نره اونجا...
بلند خندیدم و گفتم
_مامان دعا میکنی یا نفرین؟
_تو کاری نداشته باش مادرا یه چیزایی رو میدونن و یه جور دیگه دعا میکنن...
شونههام رو بالا انداختم و همراه با پدرم راهی شرکت شدیم
و با دیدن مجتمع تجاری_اداری ترمه وارد شرکت شدیم...
به محض فشردن زنگ واحد درب باز شد و اینبار هم خود بردیا اومد به استقبالمون..
اونروز بعد از رسیدن به خونه توسط آروند،وقتی که مطمئن شدم هیچ اتفاق بدی نیفتاده و شرایط و لحظهها فقط به نفع من بوده از تمام افکارهای منفیم نسبت به آروند و پیشنهاد صادقانش خجالت زده بودم و حس میکردم خیلی پلیسی راجع بهش فکر کردم
و با پشیمونی بعد از تشکری دوستانه از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم...
من تا قبل از شروع کار باید همهی هماهنگیهای لازم رو انجام میدادم
با تکتک استادام صحبت کردم و اکثرشون به سختی،اما بلاخره پذیرفتن که من توی کلاس حضور نداشته باشم
پدرم وقتی متوجه شد با کژال رفتم برای مصاحبه گفت
_چطور بود؟...
که شروع کردم به تعریف کردن از شرایط کاری،اخلاق بردیا و محیط کارم
من انقدر نکات مثبتی گفتم که اونها هم مشتاق کارکردن دخترشون توی اون شرکت بودن
و پدرم گفت روز اول برای نوشتن قرارداد همراهم میاد تا محیط کارم رو ببینه...
حالا همه چیز مهیا بود و من آماده
شب قبل از شروع کارم کژال که از نرفتن من به دانشگاه ناراحت بود زنگ زد و گفت
_اونوقت بهت میگم نامردی میگی نه
هرچی گفتم صبر کن دوتایی یه کار پیدا کنیم انگار آتیش زیرت روشن کرده بودن
_وایی قربونش بشم من
عوضش هفتهای دو سه بار میام خونت میبینمت
_برو بابا
از الان گفته باشم که من خونه نیستم
خواستی دعوتم کن بیرون،به صرف شامی،شیرینی چیزی
_آخه شوهر خاکبرسرت میخواد چی بکشه از دستت من نمیدونم
_اون که الان منتظره نیمشو پیدا کنه بیچاره خبر نداری...
تا نیمههای شب برای دلجویی از کژال باهاش حرف میزدم و تکتک دلخوریهاش رو با حوصله و شوخی جواب میدادم
لحظهها بی هیچ اتفاق خاصی گذشت و بلاخره یکم اردیبهشت فرارسید و من با ظاهری تقریباً اداریتر از همیشه آماده رفتن به سمت شرکت بودم
یه مانتو تا پایین زانوم،کتونی و شال همرنگ و موهایی که کمی بیرون بودو فرق یکطرفه داشت
موقع خداحافظی از خونه مامان قرآن رو اورد مقابلم و ازم خواست تا از زیرش رد شم
قرآن رو بوسیدم و با ذوق رد میشدم که گفت
_انشالا که همیشه سلامت بری و بیای
خدایا تو کنار دخترم باش و اگر قراره تو این کار از تو دور شه یا اتفاق بدی بیفته براش خودت نجاتش بده تا دیگه نره اونجا...
بلند خندیدم و گفتم
_مامان دعا میکنی یا نفرین؟
_تو کاری نداشته باش مادرا یه چیزایی رو میدونن و یه جور دیگه دعا میکنن...
شونههام رو بالا انداختم و همراه با پدرم راهی شرکت شدیم
و با دیدن مجتمع تجاری_اداری ترمه وارد شرکت شدیم...
به محض فشردن زنگ واحد درب باز شد و اینبار هم خود بردیا اومد به استقبالمون..
۲.۳k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.