نمیتونم...نمستونم سمیرا...توی تموم این سالا همش کابوس دید
_نمیتونم...نمستونم سمیرا...توی تموم این سالا همش کابوس دیدم...دوست داشتنمم مث آدما نیست...میدونی..عشقی که دوطرف مغروروباشن خیلی دردناکه...
سمیرا+اینقدرآبغوره نگیر بچه سوسول...همه چیزبالاخره تموم میشه...باورکن..
من_.12ساله که تموم نشده...توبگو کی؟!
سمیرا +هروقت که تک بخوای...
سمیرازاتاق بیرون رفت...
درو بستمو یکم باخودم خلوت کردم...
***************
پندار
&*******
سمیرا بااسترس وارد اتاقم شد...سعیدو دست به سرکردو فرستاد دنبال نخود سیاه...دلم شورافتاد
من_چیزی شدا خواهری؟!
سمیرا+ب.بهارخیلی حالش بدبود...سرنماز داشت دعامیکردو زارمیزد....یاهزارتا بدبختی آرومش کردم..پاشین بساط بازیو آمادا کنین...منم برم این طفلکو سرحال بیارم...ققط پندار...
اگرببینم سراین دختربلایی بیاری.یاباعث بشی آسیبی ببینه..یااگرروزی روزگاری سرش صداتو بردی بالا و یادستتو...حالتو میگیرم...
روی تخت نشستم..موهامو توس دستام زنجیرکردم...
من_الان ..الان حالش چطوره؟!
سمیرا +گفتم که بهتره...
مث مرغ سرکنده بودم...باید میدیدم...باید میدیدمش...
من_امشب راه میوفتیم....
سمیرا+کجا؟!
من_ویلای شمال....وقتشه همه چیزو راست وریس کنم...
سمیرا+چطوری؟!
من_وقتی یکی دل میبنده...دیگه بسته...حالا بشینو تماشا کن...
سمیرا یه لبخند زد...
سمیرا+اون تمام ترسش الان روی توعه...نوش آفرین تهدیدش کرده..میتراتهدیدش کرده...گرشا تهدیدش کرده...عمه اش تهدیدش کرده....ناصر..ناصراونم تهدیدش کرده...حرفمو گوش کن پندار...بهارو رها نکن..ولی توی این ره خیلی سختی میکشی...من یه عمرتمام این آدمارو تجربه کردم...بهارالان مثل یه فرشته است که بین یه مشت گرگ گیره...برای حفظ جون عروسکش خودشو زخمی میکنه....خودشو قربانی میکنه...کنارش باش....نذارناصربهش نزدیک شه...
بهاره حیفه..حیفه خوراک این گرگا شه...اگر میخوای نجاتش بدی...بی منت..یاعلی..بسم الله...
دستامو ستون بدنم کردم تا که استوارتر روی تخت بشینم...
سمیرا کنارم نسشتو دست به کمرم کشید...
سمیرا+نه..نه داداشی...الان نباید کمرت بشکنه...الان سینه اتوستبرکنو سپرتمام بلاها...
الان وقته جنگه...مرد که پامس نمیکشه....
به همراه سعید یه خط طولانی بین زمین بازی که درست کرده بودیم و مرزش با سنگ مشخص شده بود کشیدیم...البته باگچ....چنددقیقه بعدسمیراوو بهار به جمع ما اضافه شدن...مامان به روستارفته بود تا بااهالی وقت بگذرونه....
#رمان#رمانخونه
سمیرا+اینقدرآبغوره نگیر بچه سوسول...همه چیزبالاخره تموم میشه...باورکن..
من_.12ساله که تموم نشده...توبگو کی؟!
سمیرا +هروقت که تک بخوای...
سمیرازاتاق بیرون رفت...
درو بستمو یکم باخودم خلوت کردم...
***************
پندار
&*******
سمیرا بااسترس وارد اتاقم شد...سعیدو دست به سرکردو فرستاد دنبال نخود سیاه...دلم شورافتاد
من_چیزی شدا خواهری؟!
سمیرا+ب.بهارخیلی حالش بدبود...سرنماز داشت دعامیکردو زارمیزد....یاهزارتا بدبختی آرومش کردم..پاشین بساط بازیو آمادا کنین...منم برم این طفلکو سرحال بیارم...ققط پندار...
اگرببینم سراین دختربلایی بیاری.یاباعث بشی آسیبی ببینه..یااگرروزی روزگاری سرش صداتو بردی بالا و یادستتو...حالتو میگیرم...
روی تخت نشستم..موهامو توس دستام زنجیرکردم...
من_الان ..الان حالش چطوره؟!
سمیرا +گفتم که بهتره...
مث مرغ سرکنده بودم...باید میدیدم...باید میدیدمش...
من_امشب راه میوفتیم....
سمیرا+کجا؟!
من_ویلای شمال....وقتشه همه چیزو راست وریس کنم...
سمیرا+چطوری؟!
من_وقتی یکی دل میبنده...دیگه بسته...حالا بشینو تماشا کن...
سمیرا یه لبخند زد...
سمیرا+اون تمام ترسش الان روی توعه...نوش آفرین تهدیدش کرده..میتراتهدیدش کرده...گرشا تهدیدش کرده...عمه اش تهدیدش کرده....ناصر..ناصراونم تهدیدش کرده...حرفمو گوش کن پندار...بهارو رها نکن..ولی توی این ره خیلی سختی میکشی...من یه عمرتمام این آدمارو تجربه کردم...بهارالان مثل یه فرشته است که بین یه مشت گرگ گیره...برای حفظ جون عروسکش خودشو زخمی میکنه....خودشو قربانی میکنه...کنارش باش....نذارناصربهش نزدیک شه...
بهاره حیفه..حیفه خوراک این گرگا شه...اگر میخوای نجاتش بدی...بی منت..یاعلی..بسم الله...
دستامو ستون بدنم کردم تا که استوارتر روی تخت بشینم...
سمیرا کنارم نسشتو دست به کمرم کشید...
سمیرا+نه..نه داداشی...الان نباید کمرت بشکنه...الان سینه اتوستبرکنو سپرتمام بلاها...
الان وقته جنگه...مرد که پامس نمیکشه....
به همراه سعید یه خط طولانی بین زمین بازی که درست کرده بودیم و مرزش با سنگ مشخص شده بود کشیدیم...البته باگچ....چنددقیقه بعدسمیراوو بهار به جمع ما اضافه شدن...مامان به روستارفته بود تا بااهالی وقت بگذرونه....
#رمان#رمانخونه
۲.۰k
۰۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.