🔞داستان پیر زن عجوزه 1🔞
🔞داستان پیر زن عجوزه 1🔞
👽این ماجرا رو که میگم مربوط به مادر بزرگم میشه و مربوط به سالها قبل هستش مادر بزرگم در روستا زندگی میکردند و خانمهای روستا بهار که میشه نوعی گیاه تو صحرا بیرون میاد که میچینن و ازش غذا درست میکنن به اسم تره اونموقع مادر بزرگم دایی کوچیکمو باردار بوده و همراه دایی بزرگم که اسمش علی هست و دایی دو مم که محمد هستش میرن صحرا برای چیدن تره دایی بزرگم اونموقع ۱۷ سالش بوده و دایی دومم ۹ ساله باشه خلاصه عصر میشه و کارشون تموم میشه و مادر بزرگم که بشدت سرگرم تره چیدن بوده یموقع به خودش میاد که هوا روبه تاریک شدن باشه خلاصه شروع میکنن. به برگشتن به سمت خونه کمی از راه رو که میان میبینن یه خانم مسن داره از شکاف تپه میاد سمتشون مادر بزرگم میگفت.
🔞 من بشدت تعجب کردم که این خانم پیر تواین بیابون تنها چیکار میکنه با خودم گفتم شاید اونم اومده تره بچینه ولی جلوتر که اومد نمیدونم چرا یه وحشتی توی وجودم رفت طوری که بی اختیار دستام میلرزید جلوتر که اومد وحشتم بیشتر شد چون ما تو روستا همه همو میشناختیم حتی افراد روستاهای مجاور رو هم تا حد زیادی میشناختیم ولی اون پیرزن رو من تا اونموقع ندیده بودم و وقتی نزدیکتر اومد و کامل چهره اشو میدیدیم دیگه مطمئن شدم ترسم بی دلیل نیست. صورت پیرزن کاملا رنگ پریده و پوستش سفید و موهای نارنجی رنگی داشت و انگشتهای دستش به طور غیر طبیعی کشیده و ناخن های دستش مثل چنگال بودمادر بزرگم محمد دایی کوچیکم رو رو میچسبونه رو شکم خودش و مثل سپری جلوی خودش قرار میده. علی دایی بزرگم که نوجوان باشه متوجه وحشت مادر بزرگم میشه و اونم ناخوداگاه احساس خطر میکنه و بین مادر ش و پیرزن حائل میشه پیرزن مکثی میکنه و به مادر بزرگم میگه دخترم کجا بودی مادرم میگه رفتم.
☠ تره بچینم پیرزن میگه بزار ببینم چقدر چیدی و خیز بر میداره سمت مادربزرگم در این موقع علی داییم با تیکه چوبی که بعنوان چوب دستی با خودش داشته جلوی مادرش وایمیسته و به پیرزن میگه جلو نیا پیرزن میگه من که کاریتون ندارم فقط میخوام زنبیلتون رو ببینم و باز میاد بسمت مادر بزرگم و تو یک فرصت بسمت مادر بزرگم حمله میکنه و چنگال میندازی برای مادر بزرگم که علی با چوب دستیش به طرف پیرزن حمله میکنه و پیرزن فقط دستش به روسری مادر بزرگم میرسه و اون رو میکشه و با خودش میبره شروع به فرار میکنه نکته عجیب و ترسناک ماجرا این بوده که دایی من که یک جوان تقریبا ۱۷ ساله بوده به گرد پای پیرزن هم نمیرسه.
ادامه دارد...🍃♥️
•🖤『 ||@yasaman1324🕷🐾||
👽این ماجرا رو که میگم مربوط به مادر بزرگم میشه و مربوط به سالها قبل هستش مادر بزرگم در روستا زندگی میکردند و خانمهای روستا بهار که میشه نوعی گیاه تو صحرا بیرون میاد که میچینن و ازش غذا درست میکنن به اسم تره اونموقع مادر بزرگم دایی کوچیکمو باردار بوده و همراه دایی بزرگم که اسمش علی هست و دایی دو مم که محمد هستش میرن صحرا برای چیدن تره دایی بزرگم اونموقع ۱۷ سالش بوده و دایی دومم ۹ ساله باشه خلاصه عصر میشه و کارشون تموم میشه و مادر بزرگم که بشدت سرگرم تره چیدن بوده یموقع به خودش میاد که هوا روبه تاریک شدن باشه خلاصه شروع میکنن. به برگشتن به سمت خونه کمی از راه رو که میان میبینن یه خانم مسن داره از شکاف تپه میاد سمتشون مادر بزرگم میگفت.
🔞 من بشدت تعجب کردم که این خانم پیر تواین بیابون تنها چیکار میکنه با خودم گفتم شاید اونم اومده تره بچینه ولی جلوتر که اومد نمیدونم چرا یه وحشتی توی وجودم رفت طوری که بی اختیار دستام میلرزید جلوتر که اومد وحشتم بیشتر شد چون ما تو روستا همه همو میشناختیم حتی افراد روستاهای مجاور رو هم تا حد زیادی میشناختیم ولی اون پیرزن رو من تا اونموقع ندیده بودم و وقتی نزدیکتر اومد و کامل چهره اشو میدیدیم دیگه مطمئن شدم ترسم بی دلیل نیست. صورت پیرزن کاملا رنگ پریده و پوستش سفید و موهای نارنجی رنگی داشت و انگشتهای دستش به طور غیر طبیعی کشیده و ناخن های دستش مثل چنگال بودمادر بزرگم محمد دایی کوچیکم رو رو میچسبونه رو شکم خودش و مثل سپری جلوی خودش قرار میده. علی دایی بزرگم که نوجوان باشه متوجه وحشت مادر بزرگم میشه و اونم ناخوداگاه احساس خطر میکنه و بین مادر ش و پیرزن حائل میشه پیرزن مکثی میکنه و به مادر بزرگم میگه دخترم کجا بودی مادرم میگه رفتم.
☠ تره بچینم پیرزن میگه بزار ببینم چقدر چیدی و خیز بر میداره سمت مادربزرگم در این موقع علی داییم با تیکه چوبی که بعنوان چوب دستی با خودش داشته جلوی مادرش وایمیسته و به پیرزن میگه جلو نیا پیرزن میگه من که کاریتون ندارم فقط میخوام زنبیلتون رو ببینم و باز میاد بسمت مادر بزرگم و تو یک فرصت بسمت مادر بزرگم حمله میکنه و چنگال میندازی برای مادر بزرگم که علی با چوب دستیش به طرف پیرزن حمله میکنه و پیرزن فقط دستش به روسری مادر بزرگم میرسه و اون رو میکشه و با خودش میبره شروع به فرار میکنه نکته عجیب و ترسناک ماجرا این بوده که دایی من که یک جوان تقریبا ۱۷ ساله بوده به گرد پای پیرزن هم نمیرسه.
ادامه دارد...🍃♥️
•🖤『 ||@yasaman1324🕷🐾||
۸.۲k
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.