کتاب خوب بخوانیم
«هفت روز آخر» روایتی ناب از محمدرضا بایرامی است که با بیانی شیوا و قابل لمس حضور خود در هفت روز پایانی جنگ تحمیلی را شرح میدهد.
قسمتی از کتاب «هفت روز آخر»:
«آتش، هنوز به ما نرسیده است. مثل اژدهایی، دشت را میبلعد و دامن میگستراند و پیش میآید. آن سوی چاه آب، چند نوجوان عرب، گلههای بزرگ گوسفندانشان را رها کردهاند و به سوی روستایشان میدوند. آن چنان که باد هم به گردشان نمیرسد. روستایشان، دو سه کیلومتری ماست. پشت سرمان و آن سوی جادهی دهلران اندیمشک از رفتار نوجوانها پیداست که به شدت، وحشتزدهاند و هراسان. یکیشان، همین طور که میدود، زمین میخورد. سراپا سیاهپوش است. به چشمهایم فشار میآورم. حتم دارم که سعید است. پسرک جنگ زدهای که مدتی است با او آشنا شدهام.»
قسمتی از کتاب «هفت روز آخر»:
«آتش، هنوز به ما نرسیده است. مثل اژدهایی، دشت را میبلعد و دامن میگستراند و پیش میآید. آن سوی چاه آب، چند نوجوان عرب، گلههای بزرگ گوسفندانشان را رها کردهاند و به سوی روستایشان میدوند. آن چنان که باد هم به گردشان نمیرسد. روستایشان، دو سه کیلومتری ماست. پشت سرمان و آن سوی جادهی دهلران اندیمشک از رفتار نوجوانها پیداست که به شدت، وحشتزدهاند و هراسان. یکیشان، همین طور که میدود، زمین میخورد. سراپا سیاهپوش است. به چشمهایم فشار میآورم. حتم دارم که سعید است. پسرک جنگ زدهای که مدتی است با او آشنا شدهام.»
۱.۹k
۱۹ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.