دانلود خلاصه رمان شاه پری نوشته زهرا امیدی
دانلود خلاصه رمان شاه پری نوشته زهرا امیدی
https://qoqnoos.ir/Content/Images/uploaded/شاه%20پری.PDF
دوستان می توانید کتاب کامل را از سایت انتشارات ققنوس
https://do0.ir/Shahpari
و یا کتابفروشی های معتبر سراسر کشور تهیه فرمائید.
#شاهپری روایت زندگی دو کودک در یکی از روستاهای توابع #ایلام است که توسط نویسنده ایلامی #زهراامیدی نوشته شده است. مسیر زندگی محمد و شاهپری تحت تاثیر یک قاچاقچی اسلحه دستخوش تغییراتی میشود. شاهپری در پی فرار داییاش در روستا ناگزیر از پدرش داودخان و مادرش سیاهگیس جدا میشود و از بغداد سر درمیآورد. محمد پس از قتل پدرش قدم به دنیای ملتهبی میگذارد و مجبور است با ماجراهایی دست و پنجه نرم کند. شاهپری، پس از پشت سر گذاشتن حوادث بسیار، در آغاز نوجوانی و در خلال روزهای انقلاب به همراه رقاصهای عرب به ایران باز می گردد و با وقایع جدیدی مواجه می شود که ادامه و پایان رمان را رقم می زند. این کتاب سه بخش دارد. روای بخش اول محمد و راوی بخش دوم شاهپری است. بخش سوم نیز از زبان هر دو شخصیت روایت شده است. در این رمان از عناصر بومی کُردی بهره گرفته شده و حوادث آن در ایلام و عراق به تصویر درآمدهاند.
👈 میتوانید این کتاب را از سایت http://qoqnoos.ir و یا کتابفروشیهای معتبر سرار کشور تهیه فرمایید.
✍ بخشی از متن:
مادر گفته بود تا میتوانیم چراغ جمع کنیم که شب بتوانیم حیاط را برای خوردن شام مهمانها روشن کنیم. این کار را به دختراهای محله سپردم و روی دیوار حیاط نشستم. با پسرهای هم سن و سالم مردم در حال رقص را تماشا میکردیم. دایرهی بزرگ مردها دستهی زنها را در میان گرفته بود. دو مرد سیهچرده در مرکز دایرهها با دهل و دوزله رقص را رهبری میکردند. هوا تاریک شده بود که برای دیدن دخترها به پشت سرم نگاه کردم. قطاری از نور خانه را دور زد و آمد توی حیاط. چراغها را توی کوچه روشن کرده بودند. دستها از هم جدا شدند؛ دایرهها تبدیل به کپههای آدم شدند. زیلوها روی زمین پهن شدند و بوی قیمه فضا را پر کرد. میخواستم پائین بروم که متوجه سیاهگیس شدم. بیرون ایستاده بود. شاهپری هم بغلش بود. کمی بعد پدر را دیدم که از مهمانها عذر خواست و خود را به او رساند. ظاهراً پیرمردی که پشت سر آنها راه افتاد پیکِ سیاهگیس بود. دیدن این صحنه مجال فکر کردنم را گرفت. بیسروصدا پریدم توی کوچه و دنبالشان رفتم. فکر میکردم بروند خانهی کسی، اما آن مسیر آشنا داشت ما را به باغمان میبرد. پیرمرد چراغ را به پدر داد و خودش بیرون اتاقسنگی ایستاد. از روی چوبهای حصار خزیدم توی باغ و رفتم پشت یکی از دیوارهای اتاق سنگی. نگاهی انداختم؛ کسی آن تو نبود، اما از کف چوبی اتاق نور میتابید. فکر کردم آن زن و پدر چطور غیب شدهاند؟ پیرمرد پشت به اتاق نگهبانی میداد. یواشکی رفتم تو. آن شب برای اولین بار دری را که به زیرزمین اتاقسنگی باز میشد دیدم. دراز کشیدم و چشمهایم را به آن زیر دوختم. سایهی پدر افتاده بود روی دیوار سیمانی زیرزمین.
- میدانی اگر داودخان بفهمد چه بلایی سرم میآورد؟
#زهرا_امیدی
#شاه_پری
#رمان
https://qoqnoos.ir/Content/Images/uploaded/شاه%20پری.PDF
دوستان می توانید کتاب کامل را از سایت انتشارات ققنوس
https://do0.ir/Shahpari
و یا کتابفروشی های معتبر سراسر کشور تهیه فرمائید.
#شاهپری روایت زندگی دو کودک در یکی از روستاهای توابع #ایلام است که توسط نویسنده ایلامی #زهراامیدی نوشته شده است. مسیر زندگی محمد و شاهپری تحت تاثیر یک قاچاقچی اسلحه دستخوش تغییراتی میشود. شاهپری در پی فرار داییاش در روستا ناگزیر از پدرش داودخان و مادرش سیاهگیس جدا میشود و از بغداد سر درمیآورد. محمد پس از قتل پدرش قدم به دنیای ملتهبی میگذارد و مجبور است با ماجراهایی دست و پنجه نرم کند. شاهپری، پس از پشت سر گذاشتن حوادث بسیار، در آغاز نوجوانی و در خلال روزهای انقلاب به همراه رقاصهای عرب به ایران باز می گردد و با وقایع جدیدی مواجه می شود که ادامه و پایان رمان را رقم می زند. این کتاب سه بخش دارد. روای بخش اول محمد و راوی بخش دوم شاهپری است. بخش سوم نیز از زبان هر دو شخصیت روایت شده است. در این رمان از عناصر بومی کُردی بهره گرفته شده و حوادث آن در ایلام و عراق به تصویر درآمدهاند.
👈 میتوانید این کتاب را از سایت http://qoqnoos.ir و یا کتابفروشیهای معتبر سرار کشور تهیه فرمایید.
✍ بخشی از متن:
مادر گفته بود تا میتوانیم چراغ جمع کنیم که شب بتوانیم حیاط را برای خوردن شام مهمانها روشن کنیم. این کار را به دختراهای محله سپردم و روی دیوار حیاط نشستم. با پسرهای هم سن و سالم مردم در حال رقص را تماشا میکردیم. دایرهی بزرگ مردها دستهی زنها را در میان گرفته بود. دو مرد سیهچرده در مرکز دایرهها با دهل و دوزله رقص را رهبری میکردند. هوا تاریک شده بود که برای دیدن دخترها به پشت سرم نگاه کردم. قطاری از نور خانه را دور زد و آمد توی حیاط. چراغها را توی کوچه روشن کرده بودند. دستها از هم جدا شدند؛ دایرهها تبدیل به کپههای آدم شدند. زیلوها روی زمین پهن شدند و بوی قیمه فضا را پر کرد. میخواستم پائین بروم که متوجه سیاهگیس شدم. بیرون ایستاده بود. شاهپری هم بغلش بود. کمی بعد پدر را دیدم که از مهمانها عذر خواست و خود را به او رساند. ظاهراً پیرمردی که پشت سر آنها راه افتاد پیکِ سیاهگیس بود. دیدن این صحنه مجال فکر کردنم را گرفت. بیسروصدا پریدم توی کوچه و دنبالشان رفتم. فکر میکردم بروند خانهی کسی، اما آن مسیر آشنا داشت ما را به باغمان میبرد. پیرمرد چراغ را به پدر داد و خودش بیرون اتاقسنگی ایستاد. از روی چوبهای حصار خزیدم توی باغ و رفتم پشت یکی از دیوارهای اتاق سنگی. نگاهی انداختم؛ کسی آن تو نبود، اما از کف چوبی اتاق نور میتابید. فکر کردم آن زن و پدر چطور غیب شدهاند؟ پیرمرد پشت به اتاق نگهبانی میداد. یواشکی رفتم تو. آن شب برای اولین بار دری را که به زیرزمین اتاقسنگی باز میشد دیدم. دراز کشیدم و چشمهایم را به آن زیر دوختم. سایهی پدر افتاده بود روی دیوار سیمانی زیرزمین.
- میدانی اگر داودخان بفهمد چه بلایی سرم میآورد؟
#زهرا_امیدی
#شاه_پری
#رمان
۴۹۵
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.