دستام میلرزید...کثیف بودن...
دستام میلرزید...کثیف بودن...
من+خگ.خون..اینا خونای نازنینه...م.من...
نازنین..کشتش....پندارببین!خونه..روی دستامه..خون نازنینه...روی لباسام محکم دستمو کشیدم...
من+پ..پاک نمیشه... چرا پاک نمیشه..مثل بیمارای روانی دستامو میچلوندم..مگه پاک میشد...
من+پندار...خون...خونه...پاک نمیشه ..
نگاه کن...پاکش کن دیگه...
شروع کردم گریه کردن..چرا؟!نمیدونم...
پندار اومد کنارم و محکم بغلم کرد..
پندار_هیس.ترسوی من...همه چیزتموم شده...توالان دیگه پیش منی...نترس...
دیگه لرزش نداشتم...موهام لای انگشتاش بود....این یعنی آرامش...
**********
پندار
**********
بعدازاینکه بهارخوابید یه اس ام اس به گوشی سمیرا دادم..که توی آشپزخونه بیاد که کارش دارم..
چند دقیقا ی بعد سمیرا خسته و ژ رو لیده روی میز نشست...
سمیرا+چه مرگته بگو...
من_بهاراومده توی اتاقم...
سمیرا+خوب؟!
من_حرفای نامفهومی میزد...نازنین مرده ..اون مرده..میخواد منو بکشه ..خاله هم مرد...خون نازنین...اگه مزی میدونی بهم بگو..
سمیرا+بهاره وقتی 14ساله اش بوده خاله اش یه دختر میزاد..اسمشم میزاره نازنین...البته همش خونه بهارینا بوده...هنوزم اون دخت کوچولوی معصومو یادمه...یه شب خاله اش خونه تنهابوده...بهاره رو میبره باخودش..میدونی..شوهرش..راننده ی تریلی بوده...بعدا متوجه میشن..برای قاچاقچی ها لابه لای بارهایی که میاورد موادمخدرجابه جا میکرده..یه بارازسرطمع سهم شریکاو بالا دستیاشو میخوره...اوناهم واسه انتقام اون شبی که اتفاقی بهاره هم اونجا بوده و شوهرخاله اش برای باری که داشت رفته بود بندر...رفتن اونجا...بهارو تامیتونن میزنن...جوری که زیرچونه اش دوتا بخیه میخوره...نازنین 5ماهه رو که حتی دندونم نداشتو نمیتونست حرف بزنه...رو ازپا آویزون دستاش کزد..همون کسی که بهارو زده بود...آوم همون قاچاق چیا...با یه تیربچه رو میکشه...وقتی داشته جون میداده بهاره شاهد بوده...وقتی خاله اشو کشت هم شاهد بود...میدونی...خونای اون دوتا روی سرو صورتش بود...دوسال طول کشیدتا سرپا بشه...تمام درسایی که عقب افتاده بود رو جهشی خوند...اونقدرسریع که یکی دوستل هم جلوتررفت...ولی بهاره...هنوزم وقتی هوا اینطوری میشه و تنهاست میترسه..خیلی میترسه...بهاره محکم وضعیفه....هم رانش داره هم گرانش...
حالا هم برو پیشش ...ولی بهت گفته باشما...روی این حساب نکن که فردا باهوت مهربون باشه...بازم همون بهاره ی مغرورو لجبازه...
سمیرا باخمیازه ی بلندی رفت توی اتاقش...
منم رفتم توی اتاق...خوابش سنگین بود...
روی تخت کنارش دراز کشیدم...
اخ که چقدردوست داشتم هرچه زودتر تورو بدست بیارم...
خوابم برد..مگرمیشه کنار فرشته باشیو خوابی راحت نداشته باشی...
#رمان#رمانخونه
من+خگ.خون..اینا خونای نازنینه...م.من...
نازنین..کشتش....پندارببین!خونه..روی دستامه..خون نازنینه...روی لباسام محکم دستمو کشیدم...
من+پ..پاک نمیشه... چرا پاک نمیشه..مثل بیمارای روانی دستامو میچلوندم..مگه پاک میشد...
من+پندار...خون...خونه...پاک نمیشه ..
نگاه کن...پاکش کن دیگه...
شروع کردم گریه کردن..چرا؟!نمیدونم...
پندار اومد کنارم و محکم بغلم کرد..
پندار_هیس.ترسوی من...همه چیزتموم شده...توالان دیگه پیش منی...نترس...
دیگه لرزش نداشتم...موهام لای انگشتاش بود....این یعنی آرامش...
**********
پندار
**********
بعدازاینکه بهارخوابید یه اس ام اس به گوشی سمیرا دادم..که توی آشپزخونه بیاد که کارش دارم..
چند دقیقا ی بعد سمیرا خسته و ژ رو لیده روی میز نشست...
سمیرا+چه مرگته بگو...
من_بهاراومده توی اتاقم...
سمیرا+خوب؟!
من_حرفای نامفهومی میزد...نازنین مرده ..اون مرده..میخواد منو بکشه ..خاله هم مرد...خون نازنین...اگه مزی میدونی بهم بگو..
سمیرا+بهاره وقتی 14ساله اش بوده خاله اش یه دختر میزاد..اسمشم میزاره نازنین...البته همش خونه بهارینا بوده...هنوزم اون دخت کوچولوی معصومو یادمه...یه شب خاله اش خونه تنهابوده...بهاره رو میبره باخودش..میدونی..شوهرش..راننده ی تریلی بوده...بعدا متوجه میشن..برای قاچاقچی ها لابه لای بارهایی که میاورد موادمخدرجابه جا میکرده..یه بارازسرطمع سهم شریکاو بالا دستیاشو میخوره...اوناهم واسه انتقام اون شبی که اتفاقی بهاره هم اونجا بوده و شوهرخاله اش برای باری که داشت رفته بود بندر...رفتن اونجا...بهارو تامیتونن میزنن...جوری که زیرچونه اش دوتا بخیه میخوره...نازنین 5ماهه رو که حتی دندونم نداشتو نمیتونست حرف بزنه...رو ازپا آویزون دستاش کزد..همون کسی که بهارو زده بود...آوم همون قاچاق چیا...با یه تیربچه رو میکشه...وقتی داشته جون میداده بهاره شاهد بوده...وقتی خاله اشو کشت هم شاهد بود...میدونی...خونای اون دوتا روی سرو صورتش بود...دوسال طول کشیدتا سرپا بشه...تمام درسایی که عقب افتاده بود رو جهشی خوند...اونقدرسریع که یکی دوستل هم جلوتررفت...ولی بهاره...هنوزم وقتی هوا اینطوری میشه و تنهاست میترسه..خیلی میترسه...بهاره محکم وضعیفه....هم رانش داره هم گرانش...
حالا هم برو پیشش ...ولی بهت گفته باشما...روی این حساب نکن که فردا باهوت مهربون باشه...بازم همون بهاره ی مغرورو لجبازه...
سمیرا باخمیازه ی بلندی رفت توی اتاقش...
منم رفتم توی اتاق...خوابش سنگین بود...
روی تخت کنارش دراز کشیدم...
اخ که چقدردوست داشتم هرچه زودتر تورو بدست بیارم...
خوابم برد..مگرمیشه کنار فرشته باشیو خوابی راحت نداشته باشی...
#رمان#رمانخونه
۳.۴k
۰۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.