لات محل ما، شَل ْ بود؛ مادر زاد. یک پایش کوتاه تر بود و ز
لات محل ما، شَلْ بود؛ مادر زاد. یک پایش کوتاهتر بود و زانویش را نمیتوانست خم کند. اما با همان یک پای سالم هم، امان نمیگذاشت. همیشه بطریِ شیری دستش بود که توش شیر نبود. آقاجون میگفت «زهرماری است.»
شَلْ لات از صبح اول وقت میایستاد وسط چهارراه، یک قلپ از بطری مینوشید و به هر کسی که رد میشد، چیزی میپراند. به آقاجون چندباری گفته بود «نمیخوای حلواتو به ما بدی پیری؟» به دختر همسایهمان صدتومانی نشان داده بود و «سو» کشیده بود و یکبار هم که من داشتم میرفتم نانوایی، پخ کرد بهم که جیشم پرید بیرون.
شبها هم میرفت توی گودی خانههای عقبنشینی کرده، لای دیوارهای تنگ کوچههای پشتی، یا توی خرابههای موشک خورده و پر از بوی شاش معتادها؛ کمین میکرد تا غریبهای بخواهد از محله رد شود. بعد میپرید سمتش، چندتایی تو صورتش میکوبید و جیبش را خالی میکرد. ما اسم کوچهمان را گذاشته بودیم کوچه غریبان.
همیشه دعا میکردیم آن وقت شب، بیگانهای بیاید توی محل. که اگر نمیآمد، که اگر شَل لات، کاسب نمیشد، فردایش قیامت داشتیم. نزدیکهای غروب از خانه میآمد بیرون، مینشست وسط چهارراه، قمهاش را میخواباند کنار دستش و جعبهی پر از شیشه شیر را میگذاشت جلوش. بعد شیشه ها را یکی یکی میرفت بالا و آروغ میزد. خوب که مست میشد، میافتاد دنبال مردم.
ما از پنجره طبقه دوم تماشا میکردیم که لنگ میزد و قمه را توی هوا میچرخاند و فحش میداد به همه. مردم از این سر کوچه میدویدند تا آن سر. بعد دنبال این وری ها میکرد که ایستاده بودند به تماشا. اما نمیتوانست به کسی برسد. بابا میگفت «خدا خر رو شناخت شاخش نداد» و بعد چند تا نچ نچ میکرد، یعنی هیچ کار خدا بی حساب و کتاب نیست.
من این قصه را چند روز پیش برای رفیقی گفتم و بعد یکهو شَل لات، زنده شد توی مغزم. انگار که غم همه این سالها، اندوه و خشم قورت دادهام و استیصال و اضطراب و نگرانی این روزها، من را تبدیل کرد به او. یا یکی شبیهش. به شَلْ مرتضا. بعد دیدم نه قمهای دارم، نه شیشه شیری، نه کوچه غریبانی و نه حتا بیگانهای برای گفتن. برای نریختن حرفهام توی خودم. برای فریاد زدن از آنچه بر ما میرود.
بابا می گفت «خدا خر رو شناخت، شاخش نداد.» بعد پنجره را میبست و میگفت «فیلم سینمایی تموم شد. شب بخیر لُرا.» ما چشمهامان را به هم فشار میدادیم، اما میدانستیم شل لات همین دور و برهاست. شاید درست زیر خانهمان. حالا تازه میفهمم که همه این سالها، درونمان بوده. منتظر تلنگری که بیاید بیرون و چه خوب که خدا ما را شناخت....
#مرتضی_برزگر
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
شَلْ لات از صبح اول وقت میایستاد وسط چهارراه، یک قلپ از بطری مینوشید و به هر کسی که رد میشد، چیزی میپراند. به آقاجون چندباری گفته بود «نمیخوای حلواتو به ما بدی پیری؟» به دختر همسایهمان صدتومانی نشان داده بود و «سو» کشیده بود و یکبار هم که من داشتم میرفتم نانوایی، پخ کرد بهم که جیشم پرید بیرون.
شبها هم میرفت توی گودی خانههای عقبنشینی کرده، لای دیوارهای تنگ کوچههای پشتی، یا توی خرابههای موشک خورده و پر از بوی شاش معتادها؛ کمین میکرد تا غریبهای بخواهد از محله رد شود. بعد میپرید سمتش، چندتایی تو صورتش میکوبید و جیبش را خالی میکرد. ما اسم کوچهمان را گذاشته بودیم کوچه غریبان.
همیشه دعا میکردیم آن وقت شب، بیگانهای بیاید توی محل. که اگر نمیآمد، که اگر شَل لات، کاسب نمیشد، فردایش قیامت داشتیم. نزدیکهای غروب از خانه میآمد بیرون، مینشست وسط چهارراه، قمهاش را میخواباند کنار دستش و جعبهی پر از شیشه شیر را میگذاشت جلوش. بعد شیشه ها را یکی یکی میرفت بالا و آروغ میزد. خوب که مست میشد، میافتاد دنبال مردم.
ما از پنجره طبقه دوم تماشا میکردیم که لنگ میزد و قمه را توی هوا میچرخاند و فحش میداد به همه. مردم از این سر کوچه میدویدند تا آن سر. بعد دنبال این وری ها میکرد که ایستاده بودند به تماشا. اما نمیتوانست به کسی برسد. بابا میگفت «خدا خر رو شناخت شاخش نداد» و بعد چند تا نچ نچ میکرد، یعنی هیچ کار خدا بی حساب و کتاب نیست.
من این قصه را چند روز پیش برای رفیقی گفتم و بعد یکهو شَل لات، زنده شد توی مغزم. انگار که غم همه این سالها، اندوه و خشم قورت دادهام و استیصال و اضطراب و نگرانی این روزها، من را تبدیل کرد به او. یا یکی شبیهش. به شَلْ مرتضا. بعد دیدم نه قمهای دارم، نه شیشه شیری، نه کوچه غریبانی و نه حتا بیگانهای برای گفتن. برای نریختن حرفهام توی خودم. برای فریاد زدن از آنچه بر ما میرود.
بابا می گفت «خدا خر رو شناخت، شاخش نداد.» بعد پنجره را میبست و میگفت «فیلم سینمایی تموم شد. شب بخیر لُرا.» ما چشمهامان را به هم فشار میدادیم، اما میدانستیم شل لات همین دور و برهاست. شاید درست زیر خانهمان. حالا تازه میفهمم که همه این سالها، درونمان بوده. منتظر تلنگری که بیاید بیرون و چه خوب که خدا ما را شناخت....
#مرتضی_برزگر
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۷۷۴
۱۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.