Part 15
Part 15
جونکوک وقتی اومد تو اتاقش با دیدنه اینکه یکی رو تختش خوابه با صدای بلند داد زد
جونکوک : نههههههه به خدا من با هیچ دختری نیستم
تهیونگ پتو رو از صورتش دور کرد و با عصبانیت گفت
تهیونگ : مگه کوری نمیبینی یکی اینجا خوابه
جونکوک : فکردم یه دختره
تهیونگ : حالا که میبینی نیست پس بزار بخوابم
جونکوک زود رفت رویه تخت نشست و با کنجکاوی گفت
جونکوک : چرا تو اتاق خودته نمی خوابی
تهیونگ : ات اونجا خوابه
جونکوک نیشخندی زد
جونکوک : چه اشکالی داره خوب توهم برو اونجا بخواب
تهیونگ : حرف مفت نزن
جونکوک : خیره سرم فقط یه بچه درست می کنید
تهیونگ یکی زد به شونیه جونکوک و دوباره پتو رو رویه صورتش کشید
جونکوک : اخخخخ دردم گرفت
تهیونگ : خفشو میخوام بخوابم .....
( سئول ساعت 9 صبح )
ات در خواب زیبای بود تا اینکه با صدای جیمین که صداش میزد تا بیدار شه چشمایش رو باز کرد
جیمین : آبجی بیدار شو صبحانه حاضره
ات نشست رویه تخت و با لبخنده مهربونی رو به جیمین کرد.
ات : باشه تو برو منم الان میام
جیمین : باشه
جیمین از اتاق رفت بیرون تهیونگ خواست بره اتاقش اما با دیدن ات که رویه تخت نشسته نرفت داخل اتاق پشته در ایستاد ات از تخت بلند شد رفت جلوی آینه یکم موهاش رو درست کرد نگاهی به لباسش کرد و لباسه کهنه اش باعث شرمنده گیش می شد
ات با خودش زمزمه کرد
ات : اگه اونا بفهمن که حتا پول لباس خریدنم رو ندارم مطمئنم بهم میخندن
ات از اتاق رفت بیرون به طرفه سالون رفت
شوگا جونکوک جیمین سره میز صبحانه نشسته بودن
تا اینکه ات اومد پیششون
ات : صبح همه بخیر
شوگا : صبح توهم بخیر
ات با چشمایش دنباله یه نفر می گشت یعنی کی بود که ات دنبالش می گشت که پیداش نکرد
شوگا : بشین صبحانه بخور
ات : آها باشه
ات خواست بره بشینه اما با صدای همون نفری که با چشماش دنبالش می گشت نگاهش رو به پشتش داد
تهیونگ : صبح بخیر
جونکوک : صبح توهم بخیر
تهیونگ رفت رویه صندلیش نشست و شروع به خوردن صبحانه کرده درهمین حین که صبحانه میخورد به ات گفت
تهیونگ : نمیخوای که تا فردا اونجا وایستی بیا بشین
ات : باشه
ات خیلی آروم و بی سرو صدا رفت نشست ......
جونکوک وقتی اومد تو اتاقش با دیدنه اینکه یکی رو تختش خوابه با صدای بلند داد زد
جونکوک : نههههههه به خدا من با هیچ دختری نیستم
تهیونگ پتو رو از صورتش دور کرد و با عصبانیت گفت
تهیونگ : مگه کوری نمیبینی یکی اینجا خوابه
جونکوک : فکردم یه دختره
تهیونگ : حالا که میبینی نیست پس بزار بخوابم
جونکوک زود رفت رویه تخت نشست و با کنجکاوی گفت
جونکوک : چرا تو اتاق خودته نمی خوابی
تهیونگ : ات اونجا خوابه
جونکوک نیشخندی زد
جونکوک : چه اشکالی داره خوب توهم برو اونجا بخواب
تهیونگ : حرف مفت نزن
جونکوک : خیره سرم فقط یه بچه درست می کنید
تهیونگ یکی زد به شونیه جونکوک و دوباره پتو رو رویه صورتش کشید
جونکوک : اخخخخ دردم گرفت
تهیونگ : خفشو میخوام بخوابم .....
( سئول ساعت 9 صبح )
ات در خواب زیبای بود تا اینکه با صدای جیمین که صداش میزد تا بیدار شه چشمایش رو باز کرد
جیمین : آبجی بیدار شو صبحانه حاضره
ات نشست رویه تخت و با لبخنده مهربونی رو به جیمین کرد.
ات : باشه تو برو منم الان میام
جیمین : باشه
جیمین از اتاق رفت بیرون تهیونگ خواست بره اتاقش اما با دیدن ات که رویه تخت نشسته نرفت داخل اتاق پشته در ایستاد ات از تخت بلند شد رفت جلوی آینه یکم موهاش رو درست کرد نگاهی به لباسش کرد و لباسه کهنه اش باعث شرمنده گیش می شد
ات با خودش زمزمه کرد
ات : اگه اونا بفهمن که حتا پول لباس خریدنم رو ندارم مطمئنم بهم میخندن
ات از اتاق رفت بیرون به طرفه سالون رفت
شوگا جونکوک جیمین سره میز صبحانه نشسته بودن
تا اینکه ات اومد پیششون
ات : صبح همه بخیر
شوگا : صبح توهم بخیر
ات با چشمایش دنباله یه نفر می گشت یعنی کی بود که ات دنبالش می گشت که پیداش نکرد
شوگا : بشین صبحانه بخور
ات : آها باشه
ات خواست بره بشینه اما با صدای همون نفری که با چشماش دنبالش می گشت نگاهش رو به پشتش داد
تهیونگ : صبح بخیر
جونکوک : صبح توهم بخیر
تهیونگ رفت رویه صندلیش نشست و شروع به خوردن صبحانه کرده درهمین حین که صبحانه میخورد به ات گفت
تهیونگ : نمیخوای که تا فردا اونجا وایستی بیا بشین
ات : باشه
ات خیلی آروم و بی سرو صدا رفت نشست ......
۱.۲k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.