رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۹
دریا
خیلی سعی کردم که افکار منفی رو از خودم دور کنم ولی اون حرفش بدجوری عصبیم کرده بود و نمیذاشت درست فکر کنم.
می دونستم آرش اونقدر کارش خوب هست که بتونه از دستشون فرار کنه و بقیه رو نجات بده ولی با این حال می ترسیدم.
نمیخواستم بهش نشون بدم که ترسیدم ولی مثل اینکه وا داده بودم.
با لبخند کریحش نگاهی بهم انداخت و گفت:
نمیدونم اون بچه پولدار عاشق چی تو شده.
فرق زیادی با بقیه ی دخترا نداری. تازه خوشگل تر از تو هم نتونستن مخش رو بزنن.
پوزخندی زدم و خیره شدم تو چشماش: یه چیزی هست که منو از بقیه ی دخترا متمایز می کنه و مشکل اینه که تو هیچوقت نیمفهمی اون چیه.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: آره نمیفهمم چون واسم مهم نیست به هر حال که تو هم زیاد زنده نیستی.
نگاهی به مسیری که می رفت انداختم، اطرافمون پر از درخت بود.
می دونستم آوردتم شمال ولی اینکه دقیقا کجاشه رو نمی دونستم.
همینجوری مشغول دید زدن اطراف بودم که متوجه در باز داشبورد شدم.
فک کنم متوجه شد که حواسم رفته پی گوشی که گفت: از اون نمیتونی استفاده کنی چون قابل ردیابی نیست.
عصبی نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت.
اولین کاری که بعد از نجات پیدا کردنم باید می کردم دستگیری اون بود.
خیلی دیگه داشت رو مخم می رفت.
یه مسافت طولانی رفتیم که بعدش یهو ماشین خاموش شد.
چشام که بسته بودم رو باز کردم و به جلو خیره شدم.
یه تنه بزرگ درخت راهمون رو سد کرده بود.
عصبی از ماشین پیاده شد و به طرف تنه درخت رفت و یه لگد محکم بهش زد.
تمام مدت به کاراش خیره شده بودم.
به طرفم اومد و در رو باز کرد.
با تعجب نگاهش کردم که با اخم گفت: پیاده شو.
پاهام که بسته بود رو آوردم بالا و گفتم: با این پاها؟
چشاش رو از حرص بست و بعد باز کرد: باز می کنم.
نشست و مشغول باز کردن پاهام شد.
همین که شل شدن بند دور پاهام رو احساس کردم یه ضربه محکم زدم تو صورتش که پرت شد عقب.
از ماشین پیاده شدم که دیدم به حالت نشسته در اومده و داره بلند میشه.
از فرصت استفاده کردم و یه ضربه محکم زدم تو شکمش که دوباره افتاد رو زمین.
با پاهام محکم دستش رو فشار دادم و بعد از یه ضربه دیگه تو شکمش محکم پخش زمین شد.
نگاهی به اطراف انداختم و ترجیح دادم از راهی که بسته اس برم تا نتونه با ماشین دنبالم کنه.
با دستای بسته سخت بود که بتونم مسافت زیادی رو برم واسه همین وایسادم یه جا و مشغول باز کردن دستام شدم.
اول دستام رو آوردم جلو و بعد تند تند گره اش رو باز کردم.
همین که باز شد با خوشحالی بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم.
ترجیح می دادم خودمو گم و گور می کردم تا دست اون عوضی میوفتادم.
دریا
خیلی سعی کردم که افکار منفی رو از خودم دور کنم ولی اون حرفش بدجوری عصبیم کرده بود و نمیذاشت درست فکر کنم.
می دونستم آرش اونقدر کارش خوب هست که بتونه از دستشون فرار کنه و بقیه رو نجات بده ولی با این حال می ترسیدم.
نمیخواستم بهش نشون بدم که ترسیدم ولی مثل اینکه وا داده بودم.
با لبخند کریحش نگاهی بهم انداخت و گفت:
نمیدونم اون بچه پولدار عاشق چی تو شده.
فرق زیادی با بقیه ی دخترا نداری. تازه خوشگل تر از تو هم نتونستن مخش رو بزنن.
پوزخندی زدم و خیره شدم تو چشماش: یه چیزی هست که منو از بقیه ی دخترا متمایز می کنه و مشکل اینه که تو هیچوقت نیمفهمی اون چیه.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: آره نمیفهمم چون واسم مهم نیست به هر حال که تو هم زیاد زنده نیستی.
نگاهی به مسیری که می رفت انداختم، اطرافمون پر از درخت بود.
می دونستم آوردتم شمال ولی اینکه دقیقا کجاشه رو نمی دونستم.
همینجوری مشغول دید زدن اطراف بودم که متوجه در باز داشبورد شدم.
فک کنم متوجه شد که حواسم رفته پی گوشی که گفت: از اون نمیتونی استفاده کنی چون قابل ردیابی نیست.
عصبی نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت.
اولین کاری که بعد از نجات پیدا کردنم باید می کردم دستگیری اون بود.
خیلی دیگه داشت رو مخم می رفت.
یه مسافت طولانی رفتیم که بعدش یهو ماشین خاموش شد.
چشام که بسته بودم رو باز کردم و به جلو خیره شدم.
یه تنه بزرگ درخت راهمون رو سد کرده بود.
عصبی از ماشین پیاده شد و به طرف تنه درخت رفت و یه لگد محکم بهش زد.
تمام مدت به کاراش خیره شده بودم.
به طرفم اومد و در رو باز کرد.
با تعجب نگاهش کردم که با اخم گفت: پیاده شو.
پاهام که بسته بود رو آوردم بالا و گفتم: با این پاها؟
چشاش رو از حرص بست و بعد باز کرد: باز می کنم.
نشست و مشغول باز کردن پاهام شد.
همین که شل شدن بند دور پاهام رو احساس کردم یه ضربه محکم زدم تو صورتش که پرت شد عقب.
از ماشین پیاده شدم که دیدم به حالت نشسته در اومده و داره بلند میشه.
از فرصت استفاده کردم و یه ضربه محکم زدم تو شکمش که دوباره افتاد رو زمین.
با پاهام محکم دستش رو فشار دادم و بعد از یه ضربه دیگه تو شکمش محکم پخش زمین شد.
نگاهی به اطراف انداختم و ترجیح دادم از راهی که بسته اس برم تا نتونه با ماشین دنبالم کنه.
با دستای بسته سخت بود که بتونم مسافت زیادی رو برم واسه همین وایسادم یه جا و مشغول باز کردن دستام شدم.
اول دستام رو آوردم جلو و بعد تند تند گره اش رو باز کردم.
همین که باز شد با خوشحالی بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم.
ترجیح می دادم خودمو گم و گور می کردم تا دست اون عوضی میوفتادم.
۴۲.۸k
۳۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.