کفشاشو درآورد که صندلاشو بپوشه...خیلی ریلکس رفتم جلو
کفشاشو درآورد که صندلاشو بپوشه...خیلی ریلکس رفتم جلو
_مگه نگفتم راس ساعت 8باید شام بخورم؟؟؟هان؟؟
به شدت سرشو برگردوند سمتم...
+پندارپسرم...
رفتم سمتشو بغلش کردم....
+دلم برات تنگ شده بود
_منم...
+هنوزنیومده فکرشکمتی...؟؟؟
_نه بابا اونجا بودم اینقدرغذای خوشمزه خوشمزه خوردم....اخ....
+حقته....
_نیشگون میگیری. قربون لون لپات برم....ازمن خوشکل ترگیرت نمیادا...حالا اینقدرنیشگون بگیرکه فرارکنم...
+غرور بده پسر...جوجه رنگی من ...(جوجه رنگی؟؟؟!!!به این غول تشن میگه جوجه رنگی!!!!جوجه رنگیا اگربفهمن طی یک اقدام اعتراض آمیزهمگی خودکشی دسته جمعی میکردن!!!!جوجه رنگی ندیده بودیم...که ماشالله الان دیدیم...!!!)
_ماااااامان...من الان 25سالمه هاااااا
+خوبه خوبه...یه جورمیگه 25سالمه انگارکسی نمیدونه تا 14سالگی جاشو خیس میکرده ...والا....
سمیراازاون پشت قهقه میزد...
_شماهم دستی دستی آبرومو ببر....
+دروغه؟؟؟
_نه..ولی نباید هرجا بگی....مادرمن...مصلد شما مادرمنی...عیبامو باید بپوشونی...
+ساکت شو بچه پرووو(پروانه ژوووون...پسرت سیکس پک داره...بازوی خرداره....هرکولیه دیگه ماشالله....این الان توچشم تو بچس؟؟نه میخوام بدونم این بچه اس؟؟؟!!!!)
_من بچم؟؟؟
+هزارسالتم که باشه بازم همون بچه ی دایم الادرار خودمی...(هاهاهاهااهاهاها...دایم الادرااااررر....خخخخ اگه بهاربفهمه؟؟؟؟!!!!)
زدم زیر بغلشو عین پرکاه بلندش کردم....(فهمیدین زورداره یابیشتربگه. .؟؟؟؟!!!)
بردمش توی اتاقش خواستم یکم خودمو لوس کنم
_مامان ...اگه من زن بگیرم زن خوشگل بگیرم. ..منو باچی میزنی؟؟؟
+خوب شد خودت سرصحبتو بازکردی...پسرم..پندار...من دیگه دارم پیرمیشم دوست دارم اینجا پره بچه باشه(همچین میگه انگارپسرش کارخونه ی بچه سازی داره!!!والا)
+ایندفعه دیگه نمیتونی اززیرکاردربریاااا...میخوام ازدواج کنی!!!!سروسامون بگیری بلکه خیالم راحت شه...
تابناگوش سرخ شدم...
+خوب رب گوجه جان!!!!یه دختری هم بهت پیشنهاد میدم...البته اگرخودت کسی رو زیرسرنداشته باشی...!!!
_کی؟
+یه مهمان داریم...من تحقیق کردم...خیلی دختره خوبیه...ازهمه نظر....خوشکلم هس...اسمش بهاره اس.....دخترماهیه...اتفاقا مث توپزشکی میخونه...23سالشه خوب دیگه...بعدا یه نظر حلال ببینش ...نظرتو بگو...
(پروانه جون نترسیاااا...این هزارتا نظر بدهم بندازه حلاله...بابا شوهرشه...البته کرایه ای...یعنی چیزه...ببخشید صیغه ای...هاهاهاا)
لعنتی اون لبخندی که اومده بود رولیمو نمیتونستم جمع کنم....
_اهم اهم ...باشه بااینکه آماادگیشو ندارررم روش فکرمیکنم(ارواح عمت...داره مث سگ له له میزنه هاااا آمادگیشو ندارم..بزغاله...)
ازاتاق هرجوری بود بیرون اومدم...شامی که سمیرا سفارش داده بود رو آوردن...سمیرا داشت میزو میچید...رفتم مامانوخبرکنم که ناخودآگاه خودمو توی اتاق بهاردیدم...
_چیه؟؟؟چرااومدی...پاشو برو پیش زنت...
+کدوم زن؟؟؟
_اره دیگه منم خرم...
+بهارمن زنی غیرتو ندارم.
_پس اون سمیرا چیه؟؟؟
+دخترعمومه...
_چه بهترازتیر وطایفه ی خودتون گرفتی...نه؟؟؟
+هه...سمیرا خواهرشیری منه...
_بسه..توی این مدت دروغای زیادی شنیدم...اینم روش...
+میگم سمیرا زن من نیست...اون خودش شوهرداره...
_دیگه ببند دهنتو...میترا همون دخترخاله ات...همه چیزو بهم گفت...وقتی تنهام گذاشتی...وقتی رفتی...پیغاماتم گرفتم...هم عکساو نامه هات...موندم دیگه چی داری که بگی...
مثل همیشه...محکم.و مغرور جلوم وایسادا بود...دماغشو چین داده بودو گوشه ی لبشو بالا داده بود...چشماشم که ریزکرده بودو دستشم به کمرش زده بود...یعنی خیلی عصبیه...خیلی خوب میشناختمش...
+یادت نره...بی سرو صدا...ساعت 2شب...توی اتاقم...همونی که دکوراسیونش چوبیه...فکرکنم میدونی دیگه نه...ته راهروعه...حالاهم بیا شام بخور...برای آخرشب یه انرژی داشته باشی...
_فقط به خاطر عمه پروانه میام...
+دیگه باید عادت کنی بهش بگی مامان!!!
_هه..شتردرخواب بیند پنبه دانه...
+ماکه تو خواب میبینیم...
ازدربیرون رفتمو پایین پله ها ایست کردم...خودمو چک کردم بلکه سوتی گافی چیزی ندم...
سمیرا.......
مخم هنگ کرده خدااا...این بهارچرا اسکول بازی درمیاره؟؟؟دهنم قفل کرده بود یکمم ترسیده بودم ...طبق عادتم دستای داداش هرکولو گرفتم و به بهارخیره شدم...
سرشو که آورد بالا اشکی از چشمای داداشم بیرون تنید...یعنی چی شده...خواستم دهن بازکنم که با دویدن بهاربه سوی پله ها خفقان گرفتم..فکرکردم چون بی حجاب جلوی پندار ظاهرشد ناراحت شد که با دویدن پندار مواجه شدم. که بهار رو صدا میزدو به سمتش میدوید...یعنی اینا همدیگه رو میشناختن؟؟؟وای خدا....مگه میشه؟؟؟الان بهاردرمورد من چی فکرمیکنه...نمیتونستم تکون بخورم...هرلحظه ممکن بود عمه بیاد...صدای نعره ها والتماسای پندارتا اینجاهم میومد...بهارو عزیزم صدا
_مگه نگفتم راس ساعت 8باید شام بخورم؟؟؟هان؟؟
به شدت سرشو برگردوند سمتم...
+پندارپسرم...
رفتم سمتشو بغلش کردم....
+دلم برات تنگ شده بود
_منم...
+هنوزنیومده فکرشکمتی...؟؟؟
_نه بابا اونجا بودم اینقدرغذای خوشمزه خوشمزه خوردم....اخ....
+حقته....
_نیشگون میگیری. قربون لون لپات برم....ازمن خوشکل ترگیرت نمیادا...حالا اینقدرنیشگون بگیرکه فرارکنم...
+غرور بده پسر...جوجه رنگی من ...(جوجه رنگی؟؟؟!!!به این غول تشن میگه جوجه رنگی!!!!جوجه رنگیا اگربفهمن طی یک اقدام اعتراض آمیزهمگی خودکشی دسته جمعی میکردن!!!!جوجه رنگی ندیده بودیم...که ماشالله الان دیدیم...!!!)
_ماااااامان...من الان 25سالمه هاااااا
+خوبه خوبه...یه جورمیگه 25سالمه انگارکسی نمیدونه تا 14سالگی جاشو خیس میکرده ...والا....
سمیراازاون پشت قهقه میزد...
_شماهم دستی دستی آبرومو ببر....
+دروغه؟؟؟
_نه..ولی نباید هرجا بگی....مادرمن...مصلد شما مادرمنی...عیبامو باید بپوشونی...
+ساکت شو بچه پرووو(پروانه ژوووون...پسرت سیکس پک داره...بازوی خرداره....هرکولیه دیگه ماشالله....این الان توچشم تو بچس؟؟نه میخوام بدونم این بچه اس؟؟؟!!!!)
_من بچم؟؟؟
+هزارسالتم که باشه بازم همون بچه ی دایم الادرار خودمی...(هاهاهاهااهاهاها...دایم الادرااااررر....خخخخ اگه بهاربفهمه؟؟؟؟!!!!)
زدم زیر بغلشو عین پرکاه بلندش کردم....(فهمیدین زورداره یابیشتربگه. .؟؟؟؟!!!)
بردمش توی اتاقش خواستم یکم خودمو لوس کنم
_مامان ...اگه من زن بگیرم زن خوشگل بگیرم. ..منو باچی میزنی؟؟؟
+خوب شد خودت سرصحبتو بازکردی...پسرم..پندار...من دیگه دارم پیرمیشم دوست دارم اینجا پره بچه باشه(همچین میگه انگارپسرش کارخونه ی بچه سازی داره!!!والا)
+ایندفعه دیگه نمیتونی اززیرکاردربریاااا...میخوام ازدواج کنی!!!!سروسامون بگیری بلکه خیالم راحت شه...
تابناگوش سرخ شدم...
+خوب رب گوجه جان!!!!یه دختری هم بهت پیشنهاد میدم...البته اگرخودت کسی رو زیرسرنداشته باشی...!!!
_کی؟
+یه مهمان داریم...من تحقیق کردم...خیلی دختره خوبیه...ازهمه نظر....خوشکلم هس...اسمش بهاره اس.....دخترماهیه...اتفاقا مث توپزشکی میخونه...23سالشه خوب دیگه...بعدا یه نظر حلال ببینش ...نظرتو بگو...
(پروانه جون نترسیاااا...این هزارتا نظر بدهم بندازه حلاله...بابا شوهرشه...البته کرایه ای...یعنی چیزه...ببخشید صیغه ای...هاهاهاا)
لعنتی اون لبخندی که اومده بود رولیمو نمیتونستم جمع کنم....
_اهم اهم ...باشه بااینکه آماادگیشو ندارررم روش فکرمیکنم(ارواح عمت...داره مث سگ له له میزنه هاااا آمادگیشو ندارم..بزغاله...)
ازاتاق هرجوری بود بیرون اومدم...شامی که سمیرا سفارش داده بود رو آوردن...سمیرا داشت میزو میچید...رفتم مامانوخبرکنم که ناخودآگاه خودمو توی اتاق بهاردیدم...
_چیه؟؟؟چرااومدی...پاشو برو پیش زنت...
+کدوم زن؟؟؟
_اره دیگه منم خرم...
+بهارمن زنی غیرتو ندارم.
_پس اون سمیرا چیه؟؟؟
+دخترعمومه...
_چه بهترازتیر وطایفه ی خودتون گرفتی...نه؟؟؟
+هه...سمیرا خواهرشیری منه...
_بسه..توی این مدت دروغای زیادی شنیدم...اینم روش...
+میگم سمیرا زن من نیست...اون خودش شوهرداره...
_دیگه ببند دهنتو...میترا همون دخترخاله ات...همه چیزو بهم گفت...وقتی تنهام گذاشتی...وقتی رفتی...پیغاماتم گرفتم...هم عکساو نامه هات...موندم دیگه چی داری که بگی...
مثل همیشه...محکم.و مغرور جلوم وایسادا بود...دماغشو چین داده بودو گوشه ی لبشو بالا داده بود...چشماشم که ریزکرده بودو دستشم به کمرش زده بود...یعنی خیلی عصبیه...خیلی خوب میشناختمش...
+یادت نره...بی سرو صدا...ساعت 2شب...توی اتاقم...همونی که دکوراسیونش چوبیه...فکرکنم میدونی دیگه نه...ته راهروعه...حالاهم بیا شام بخور...برای آخرشب یه انرژی داشته باشی...
_فقط به خاطر عمه پروانه میام...
+دیگه باید عادت کنی بهش بگی مامان!!!
_هه..شتردرخواب بیند پنبه دانه...
+ماکه تو خواب میبینیم...
ازدربیرون رفتمو پایین پله ها ایست کردم...خودمو چک کردم بلکه سوتی گافی چیزی ندم...
سمیرا.......
مخم هنگ کرده خدااا...این بهارچرا اسکول بازی درمیاره؟؟؟دهنم قفل کرده بود یکمم ترسیده بودم ...طبق عادتم دستای داداش هرکولو گرفتم و به بهارخیره شدم...
سرشو که آورد بالا اشکی از چشمای داداشم بیرون تنید...یعنی چی شده...خواستم دهن بازکنم که با دویدن بهاربه سوی پله ها خفقان گرفتم..فکرکردم چون بی حجاب جلوی پندار ظاهرشد ناراحت شد که با دویدن پندار مواجه شدم. که بهار رو صدا میزدو به سمتش میدوید...یعنی اینا همدیگه رو میشناختن؟؟؟وای خدا....مگه میشه؟؟؟الان بهاردرمورد من چی فکرمیکنه...نمیتونستم تکون بخورم...هرلحظه ممکن بود عمه بیاد...صدای نعره ها والتماسای پندارتا اینجاهم میومد...بهارو عزیزم صدا
۱۰.۶k
۳۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.