پارت هفت رمان:نفرت،انتقام،عشق
پارت هفت رمان:نفرت،انتقام،عشق
اونم فقط با یه کارگری ساده تو گچ کاری،تو اگ بری سرکار خیلی خوب میشه،پول جم میکنیم موتور می خریم،لباس می خریم،خونه رهن میکنیم،بعدم تو دوباره درس میخونی
با اینکه ناراضیم ولی راست میگه
من:باشه داداش،هرجور راحتی،!فقط چجوری کار کنم؟
آرتین:خیاطی ای،ارایشگری ای
من:آهان،باشه،برم ناهارو بکشم
***************
خوابیدم تو اتاقم و میدونم ک آرتین خیلی خسته شده امروز و زود خوابید،ساعت حدودا 12شبه،
ولی من اصلن خوابم نمیاد،قرار بود پلیس شم و انتقام خون بابام و مامانم رو بگیرم،البته میدونم ک آرتین هم دنبال انتقام گرفتنه،ولی ن ب این صورت،اون یه هدف دیگ ای داره،یه هدف ترسناک،شاید عموم رو بکشه،نمیدونم،یه روز ازش پرسیدم میخوای چیکار کنی؟خیلی عصبانی شد،زد همه وسایلارو شکست منم یه سیلی مهمون کرد،ولی آخر سر گفت:هدف دارم،یه هدف ترسناک
هیچوقت نمیتونم پیش آرتین از مامان بابا حرف بزنم،چون خیلی حساسه،قابلیت اینو داره ک منو بکشه،بزارید تعریف کنم از بلاهایی ک ب سرمون اومد و ما الان اینجا و به اینصورت تنها و بد بخت هستیم.
اینارو همه آرتین ب گفته:عموی من عاشق مامانم بوده،عموم از بابام بزرگتر بود،حدودا 5سال
نسبت فامیلی مامان و بابام قبل ازدواجشون دختر عمه پسر دایی بوده،مامانم و بابام از بچگی همدیگرو دوست داشتند
ولی کسی نمیدونست،یه روز ک مامانم حدودا 20سالش بوده،بابام ب مامانم میگ ک دوسش داره و وقت ازدواجشونه،درست همون روز ک مامانم خیلی خوشحال بوده از این حرف بابام تو راه برگشت ب خونه عموم رو میبینه
ک اون موقه 30سالش بوده،همیشه برای مامانم سوال بوده ک چرا عموم ازدواج نمیکنه
اونم فقط با یه کارگری ساده تو گچ کاری،تو اگ بری سرکار خیلی خوب میشه،پول جم میکنیم موتور می خریم،لباس می خریم،خونه رهن میکنیم،بعدم تو دوباره درس میخونی
با اینکه ناراضیم ولی راست میگه
من:باشه داداش،هرجور راحتی،!فقط چجوری کار کنم؟
آرتین:خیاطی ای،ارایشگری ای
من:آهان،باشه،برم ناهارو بکشم
***************
خوابیدم تو اتاقم و میدونم ک آرتین خیلی خسته شده امروز و زود خوابید،ساعت حدودا 12شبه،
ولی من اصلن خوابم نمیاد،قرار بود پلیس شم و انتقام خون بابام و مامانم رو بگیرم،البته میدونم ک آرتین هم دنبال انتقام گرفتنه،ولی ن ب این صورت،اون یه هدف دیگ ای داره،یه هدف ترسناک،شاید عموم رو بکشه،نمیدونم،یه روز ازش پرسیدم میخوای چیکار کنی؟خیلی عصبانی شد،زد همه وسایلارو شکست منم یه سیلی مهمون کرد،ولی آخر سر گفت:هدف دارم،یه هدف ترسناک
هیچوقت نمیتونم پیش آرتین از مامان بابا حرف بزنم،چون خیلی حساسه،قابلیت اینو داره ک منو بکشه،بزارید تعریف کنم از بلاهایی ک ب سرمون اومد و ما الان اینجا و به اینصورت تنها و بد بخت هستیم.
اینارو همه آرتین ب گفته:عموی من عاشق مامانم بوده،عموم از بابام بزرگتر بود،حدودا 5سال
نسبت فامیلی مامان و بابام قبل ازدواجشون دختر عمه پسر دایی بوده،مامانم و بابام از بچگی همدیگرو دوست داشتند
ولی کسی نمیدونست،یه روز ک مامانم حدودا 20سالش بوده،بابام ب مامانم میگ ک دوسش داره و وقت ازدواجشونه،درست همون روز ک مامانم خیلی خوشحال بوده از این حرف بابام تو راه برگشت ب خونه عموم رو میبینه
ک اون موقه 30سالش بوده،همیشه برای مامانم سوال بوده ک چرا عموم ازدواج نمیکنه
۲۸.۹k
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.