حکمت زندگی
شبی آمد به خوابم نازنینم
همان یاری که رفت از سرزمینم
به او گفتم چگونه گشته خاموش
من و عشق و دلم ، کرده فراموش
بپرسیدم چرا پیشم نموندی
چگونه ترک خواهانت نمودی
تو که میدانی من بی تو یه تنهام
یه مجنونم یه سرگشته یه رسوام
چگونه طاقتت آمد نباشی
ازین مجنون و از این دل جدا شی
تو که رفتی نموندی تا ببینی
چه دردی دارد این تنها نشینی
همش چشمم به در بوده بیایی
نداره این قفس بی تو هوایی
جوابم داد با لحنی چه زیبا
نگاهش گرم و چشمانش فریبا
قسم میخورد به پیمانی که بستیم
به آن شبها که تا صبح می نشستیم
به عشق و خواستن و دل دادنامون
به آن شوری که بوده در دلامون
که این دنیا نیارزد چون پشیزی
فقط مهر است که می ماند نه چیزی
خدا آنجا نبوده تا ببیند
کدام آدم بر او سجده گزیند
به هر دینی فرستاده پیامی
قرار این نیست که در دنیا بمانی
تو نیکو زندگانی کن که هستی
همان ماند در این یکتا پرستی
چو رفتم من زپیشت آن شب سرد
تو را دیدم یه تنها چون یه شبگرد
خدا را گفتمش ای مهربانم
تو کاری کن پی عشقم بمانم
هوایش سرد ، دلش پردرد..
مرا بگذار و خود برگرد..
جوابم داد آن رحمان و قادر
همه چیز ثبت گشته در دفاتر
اگر آنکس که عشقت در دلش هست
بدان یادت همش در خاطرش هست
تو باشی یا نباشی در کنارش
فقط مهر است که می ماند به یادش
من آن روزی که آدم آفریدم
همه دردهای آنها را شنیدم
یکی را زنده گردانم یکی مرگ
نخواهم من ، نیافتد از درخت، برگ
بدان هر رفتنی را حکمتی هست
پی ظلمتِ شب هم شبنمی هست
چو فهمد آدمی این رازها را
نخواهد زد مخالف سازها را
اگر من آن خدایم که تو خوانی
به فریادت رِسَم در هر زمانی
نمیخواهم زِ صبح و ظهر و هر شب
که حَمدم را بگویی ظاهر و لب
بگیر دست یتیم و گه ضعیفان
چنین است مسلک هر دین و ایمان
جهانی اینچنین هم از ازل بود
همین دریا و کوه و جنگل و رود
بگویم پند و اندرزی بدانی
َروَد این زندگانی هم به آنی
به جانت تا نفس هست زندگی کن
گهی یادت بیامد بندگی کن
بهروز نائیج
همان یاری که رفت از سرزمینم
به او گفتم چگونه گشته خاموش
من و عشق و دلم ، کرده فراموش
بپرسیدم چرا پیشم نموندی
چگونه ترک خواهانت نمودی
تو که میدانی من بی تو یه تنهام
یه مجنونم یه سرگشته یه رسوام
چگونه طاقتت آمد نباشی
ازین مجنون و از این دل جدا شی
تو که رفتی نموندی تا ببینی
چه دردی دارد این تنها نشینی
همش چشمم به در بوده بیایی
نداره این قفس بی تو هوایی
جوابم داد با لحنی چه زیبا
نگاهش گرم و چشمانش فریبا
قسم میخورد به پیمانی که بستیم
به آن شبها که تا صبح می نشستیم
به عشق و خواستن و دل دادنامون
به آن شوری که بوده در دلامون
که این دنیا نیارزد چون پشیزی
فقط مهر است که می ماند نه چیزی
خدا آنجا نبوده تا ببیند
کدام آدم بر او سجده گزیند
به هر دینی فرستاده پیامی
قرار این نیست که در دنیا بمانی
تو نیکو زندگانی کن که هستی
همان ماند در این یکتا پرستی
چو رفتم من زپیشت آن شب سرد
تو را دیدم یه تنها چون یه شبگرد
خدا را گفتمش ای مهربانم
تو کاری کن پی عشقم بمانم
هوایش سرد ، دلش پردرد..
مرا بگذار و خود برگرد..
جوابم داد آن رحمان و قادر
همه چیز ثبت گشته در دفاتر
اگر آنکس که عشقت در دلش هست
بدان یادت همش در خاطرش هست
تو باشی یا نباشی در کنارش
فقط مهر است که می ماند به یادش
من آن روزی که آدم آفریدم
همه دردهای آنها را شنیدم
یکی را زنده گردانم یکی مرگ
نخواهم من ، نیافتد از درخت، برگ
بدان هر رفتنی را حکمتی هست
پی ظلمتِ شب هم شبنمی هست
چو فهمد آدمی این رازها را
نخواهد زد مخالف سازها را
اگر من آن خدایم که تو خوانی
به فریادت رِسَم در هر زمانی
نمیخواهم زِ صبح و ظهر و هر شب
که حَمدم را بگویی ظاهر و لب
بگیر دست یتیم و گه ضعیفان
چنین است مسلک هر دین و ایمان
جهانی اینچنین هم از ازل بود
همین دریا و کوه و جنگل و رود
بگویم پند و اندرزی بدانی
َروَد این زندگانی هم به آنی
به جانت تا نفس هست زندگی کن
گهی یادت بیامد بندگی کن
بهروز نائیج
۱۱.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.