دیگر، نه جانی مانده برای مُردن
دیگر، نه جانی مانده برای مُردن
نه حرفی برای خوردن!
من اما؛
چو کاهی رها می شوم،
سوار بر طوفان حوادث!
شاید نسیمی بَِوزَد سمتت؛
و مرا بر دیدگانت بنشاند
آه...
زمانِ مسخره چطور میگذرد در نبودت!
وقتی معلق میشوم میان تقدیر و تو
وقتی دل به تقدیر می سپارم
و خودم را به تو...!!!
نه حرفی برای خوردن!
من اما؛
چو کاهی رها می شوم،
سوار بر طوفان حوادث!
شاید نسیمی بَِوزَد سمتت؛
و مرا بر دیدگانت بنشاند
آه...
زمانِ مسخره چطور میگذرد در نبودت!
وقتی معلق میشوم میان تقدیر و تو
وقتی دل به تقدیر می سپارم
و خودم را به تو...!!!
۲۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.