ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_30
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مهرداد)
صبح که بیدار شدم دیدم ندا نیست ، رفتم دست و صورتمو شستم که دیدم ندا اومد
_سلام
چیزی نگفت ،
_صبحونه نخوردی ؟
سرشو آورد بالا :
پس چرا سلامتو میخوری ؟
ندا : چرا مثلن دیشب کنار من خوابیدی ؟
_خب نمیخوای روسری بپوشی حداقل با آستین حلقه ی نرو بیرون
ندا : بحثو عوض نکن
_توقع داشتی رو زمین بخوابم ؟
رفت مانتو بپوشه ....
_گشنمه
ندا : خب من الان چیکار کنم ؟
_بیش*عور اوردمت اینجا ببینم زن زندگی هستی یا نه خو برو یه چی بخر یا درست کن
ندا : من نوکر شما نیستم ،
بعد از اینکه تو رستوران صبحونه مونو خوردیم رفتیم بیرون تا خرید کنیم ....
•••
(از زبون بیتا)
دوستام وقتی فهمیدن اومدم ایران یه پار*تی برام تدارک دیدن ، آماده شدم
برسام : برسونمت
_دست و پا دارم خودم
رسیدم اونجا ، مختلط بود ؛ همه ی دوستای قدیمیمو دیدم ...
•••
(از زبون رویا)
صبح روز بعدش دوباره رفتم شرکت ،
در زدم :
بفرمایید
_مهراوه ، من ازت یه درخواست داشتم ؛
مهراوه : سلام ، بگو عزیزم
_میخوام توی شرکت شما کار کنم ...
#پارت_30
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مهرداد)
صبح که بیدار شدم دیدم ندا نیست ، رفتم دست و صورتمو شستم که دیدم ندا اومد
_سلام
چیزی نگفت ،
_صبحونه نخوردی ؟
سرشو آورد بالا :
پس چرا سلامتو میخوری ؟
ندا : چرا مثلن دیشب کنار من خوابیدی ؟
_خب نمیخوای روسری بپوشی حداقل با آستین حلقه ی نرو بیرون
ندا : بحثو عوض نکن
_توقع داشتی رو زمین بخوابم ؟
رفت مانتو بپوشه ....
_گشنمه
ندا : خب من الان چیکار کنم ؟
_بیش*عور اوردمت اینجا ببینم زن زندگی هستی یا نه خو برو یه چی بخر یا درست کن
ندا : من نوکر شما نیستم ،
بعد از اینکه تو رستوران صبحونه مونو خوردیم رفتیم بیرون تا خرید کنیم ....
•••
(از زبون بیتا)
دوستام وقتی فهمیدن اومدم ایران یه پار*تی برام تدارک دیدن ، آماده شدم
برسام : برسونمت
_دست و پا دارم خودم
رسیدم اونجا ، مختلط بود ؛ همه ی دوستای قدیمیمو دیدم ...
•••
(از زبون رویا)
صبح روز بعدش دوباره رفتم شرکت ،
در زدم :
بفرمایید
_مهراوه ، من ازت یه درخواست داشتم ؛
مهراوه : سلام ، بگو عزیزم
_میخوام توی شرکت شما کار کنم ...
۲۶۵
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.