ماه عشق پارت ۳۹
#مایا
کوک:ولی من میخوام بمیرم برات همین الانشم دارم برات میمیرمو جون میدم من:جونت برام مهمه نمیخوام بمیری کوک:بخوام میمیرم جونمم میدم دستمو کشیدم رو صورتش اونم موهامو از رو گردنم زد کنار و اومد لباشو گذاشت رو لبام و لبامو مک میزد میخورد گاز میگرفت خیلی تند و یکم آروم پشت سر هم دیگه نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم من:گفتم بیرون سرده موهاتم خیسه سرما میخوریم بیا بریم تو کوک:خودت اومدی بیرون من:غلط کردم بیا بریم دستشو گرفتم و رفتیم تو خونه نشستیم رو مبل کوک:بابات اومده بود حس میکردم دیگه اون لباتو نمی تونم بوس کنم ولی انگار شد قسمت این بوده که بابات بره و ما دوباره پیش هم باشمم من:هوم داشتیم همینجوری حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد بابام بود من:الو سلام بابا خوبی رسیدی بابا:دخترم یه چیزی باید بهت بگم تو بغل جونگ کوک بودم و جونگ کوکم موهامو نوازش میکرد من:چی چیزی شده بابا بابا:باید بگم در واقع کسی بهم نگفته بود بیام حال مادرت بد شده رفتم پیشش من:چ چی چرا بابا:سکته کرده من:نه بابا:آروم باش خوب من:بابا چرا بهم نگفتی همون موقع داشتم گریه میکردم بابا:نمی تونستم بگم من:سکته قلبی کرده یا مغزی بابا:قلبی من:واییی بابا:آروم باش فردا میاریمش اونجا من یه بیمارستان آشنا دارم میارمش اونجا اومدم خبر میدم من:باشه بابا خبر بدیا بابا:باشه دخترم نگران نباش چیزی نگفتم و قطع کردم اشک میریختم کوک:مایا چی شده من:کوک مامانم سکته کرده کوک:واقعا کی من:امروز بابامم بهم نگفت و الکی گفت که یکی از دوستاش گفته بیاد اونجا کوک:گریه نکن زندگیم مامانت حالش خوب میشه من:خیلی میترسم کوک:نترس مایا منو ببین سرمو از تو بغلش در آوردم و نگاش کردم کوک:قربون چشمانت بشم گریه نکن مامانت حالش خوب میشه گرفت اشکامو پاک کرد با انگوشتش بعد گرفتم بغلش کردم کوک:گریه نکن حداقل گریه میکنی به فکر قلب منم باش اشکامو پاک کردم
بچه ها خستم بقیشو فردا میزارم
کوک:ولی من میخوام بمیرم برات همین الانشم دارم برات میمیرمو جون میدم من:جونت برام مهمه نمیخوام بمیری کوک:بخوام میمیرم جونمم میدم دستمو کشیدم رو صورتش اونم موهامو از رو گردنم زد کنار و اومد لباشو گذاشت رو لبام و لبامو مک میزد میخورد گاز میگرفت خیلی تند و یکم آروم پشت سر هم دیگه نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم من:گفتم بیرون سرده موهاتم خیسه سرما میخوریم بیا بریم تو کوک:خودت اومدی بیرون من:غلط کردم بیا بریم دستشو گرفتم و رفتیم تو خونه نشستیم رو مبل کوک:بابات اومده بود حس میکردم دیگه اون لباتو نمی تونم بوس کنم ولی انگار شد قسمت این بوده که بابات بره و ما دوباره پیش هم باشمم من:هوم داشتیم همینجوری حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد بابام بود من:الو سلام بابا خوبی رسیدی بابا:دخترم یه چیزی باید بهت بگم تو بغل جونگ کوک بودم و جونگ کوکم موهامو نوازش میکرد من:چی چیزی شده بابا بابا:باید بگم در واقع کسی بهم نگفته بود بیام حال مادرت بد شده رفتم پیشش من:چ چی چرا بابا:سکته کرده من:نه بابا:آروم باش خوب من:بابا چرا بهم نگفتی همون موقع داشتم گریه میکردم بابا:نمی تونستم بگم من:سکته قلبی کرده یا مغزی بابا:قلبی من:واییی بابا:آروم باش فردا میاریمش اونجا من یه بیمارستان آشنا دارم میارمش اونجا اومدم خبر میدم من:باشه بابا خبر بدیا بابا:باشه دخترم نگران نباش چیزی نگفتم و قطع کردم اشک میریختم کوک:مایا چی شده من:کوک مامانم سکته کرده کوک:واقعا کی من:امروز بابامم بهم نگفت و الکی گفت که یکی از دوستاش گفته بیاد اونجا کوک:گریه نکن زندگیم مامانت حالش خوب میشه من:خیلی میترسم کوک:نترس مایا منو ببین سرمو از تو بغلش در آوردم و نگاش کردم کوک:قربون چشمانت بشم گریه نکن مامانت حالش خوب میشه گرفت اشکامو پاک کرد با انگوشتش بعد گرفتم بغلش کردم کوک:گریه نکن حداقل گریه میکنی به فکر قلب منم باش اشکامو پاک کردم
بچه ها خستم بقیشو فردا میزارم
۱۲.۶k
۰۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.