ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_23
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
رفتم پایین ...
مهراوه : کجا میری ؟
_الان برمیگردم ...
با پله ها رفتم ... ماشینشو روشن کرده بود ؛ خواستم عقب بشینم ...
مهرداد : بیا جلو !
رفتم جلو نشستم ؛
توی راه چیزی نمیگفتم و فقط پایینو نگاه میکردم ؛
مهرداد : چرا انقدر سرد شدی ؟
_من ...
مهرداد : همین که حلقه دستته گویای همه چیزه !
جلوی یه کافه وایساد ، نمیخواستم پیاده بشم ...
اومد و درو برام باز کرد :
پیاده شو
_بهتر نیست بریم شرکت؟
خندید و گفت :
نه پیاده شو !
پیاده شدم ...
•••
(از زبون برسام)
دکتر دوید سمتم و گفت اصلن حالش خوب نیست ! ممکنه خودش یا بچه از دست برن ؛
خیلی نگران شده بودم ، اشک داخل چشمام جمع شده بود ...
دوست داشتم هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم که اتفاقی برای بیتا نیفته ، قبل از عمل برده بودنش بخش مراقبت های ویژه ؛
چشماش باز بود ، از پشت شیشه براش دست تکون دادم ؛
بهم یه چشمک زد ،
رومو برگردوندمو اشک ریختم ،
نشستم روی یکی از صندلی ها ...
•••
(از زبون ندا)
پیش خدمت اومد :
چی میخورید ؟
_من چیزی نمیخورم ...
مهرداد : دو تا نسکافه لطفا ؛
سفارشامونو ثبت کرد و رفت ...
مهرداد : ندا دلیل این کارا چیه ؟ مگه کار اشتباهی کردم ؟ مگه کار اشتباهی کردیم ؟
_نه ! نه ولی ...
مهرداد : باید باهاش کنار بیای !
پاهامو تند تند تکون میدادم ...
نسکافه ها رو آورد ،
مهرداد : اگر ناراحت نمیشی بخور ...
داشتیم قهوه هامونو میخوردیم که با جملش غافلگیرم کرد :
اگر هنوز میتونی مثل قبل باشی ، ساعت ۱۲ امشب داخل شرکت منتظرتم ...
#پارت_23
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
رفتم پایین ...
مهراوه : کجا میری ؟
_الان برمیگردم ...
با پله ها رفتم ... ماشینشو روشن کرده بود ؛ خواستم عقب بشینم ...
مهرداد : بیا جلو !
رفتم جلو نشستم ؛
توی راه چیزی نمیگفتم و فقط پایینو نگاه میکردم ؛
مهرداد : چرا انقدر سرد شدی ؟
_من ...
مهرداد : همین که حلقه دستته گویای همه چیزه !
جلوی یه کافه وایساد ، نمیخواستم پیاده بشم ...
اومد و درو برام باز کرد :
پیاده شو
_بهتر نیست بریم شرکت؟
خندید و گفت :
نه پیاده شو !
پیاده شدم ...
•••
(از زبون برسام)
دکتر دوید سمتم و گفت اصلن حالش خوب نیست ! ممکنه خودش یا بچه از دست برن ؛
خیلی نگران شده بودم ، اشک داخل چشمام جمع شده بود ...
دوست داشتم هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم که اتفاقی برای بیتا نیفته ، قبل از عمل برده بودنش بخش مراقبت های ویژه ؛
چشماش باز بود ، از پشت شیشه براش دست تکون دادم ؛
بهم یه چشمک زد ،
رومو برگردوندمو اشک ریختم ،
نشستم روی یکی از صندلی ها ...
•••
(از زبون ندا)
پیش خدمت اومد :
چی میخورید ؟
_من چیزی نمیخورم ...
مهرداد : دو تا نسکافه لطفا ؛
سفارشامونو ثبت کرد و رفت ...
مهرداد : ندا دلیل این کارا چیه ؟ مگه کار اشتباهی کردم ؟ مگه کار اشتباهی کردیم ؟
_نه ! نه ولی ...
مهرداد : باید باهاش کنار بیای !
پاهامو تند تند تکون میدادم ...
نسکافه ها رو آورد ،
مهرداد : اگر ناراحت نمیشی بخور ...
داشتیم قهوه هامونو میخوردیم که با جملش غافلگیرم کرد :
اگر هنوز میتونی مثل قبل باشی ، ساعت ۱۲ امشب داخل شرکت منتظرتم ...
۳۵۱
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.