#داستان

طلبه‌‌ای که خیلی فقیر بود و در اتاقی در مسجد ساکن بود. دو روز بود که غذایی نخورده بود و پولی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است.
فکر کرد او اکنون در حالت اضطرار قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست. به طرف خانه‌های محله به راه افتاد. به خانه‌ای رسید که بوی غذا از آنجا می‌آمد. آن بو او را به طرف خودش جذب کرد.
از دیوار بالا رفت و به داخل حیاط پرید. خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان‌های دلمه‌ای قرار دارد، یکی را برداشت و یک گازی از آن گرفت تا می‌خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و با خودش گفت: پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟ استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و سراسیمه بازگشت.
وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست بفهمد استاد چه می‌گوید. وقتی درس تمام شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت‌هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت: تو متاهل هستی؟
جوان گفت: نه.
شیخ گفت: نمی‌خواهی زن بگیری؟
جوان ساکت ماند.
شیخ باز گفت: می‌خواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان پاسخ داد: به خدا که من پول نانی ندارم چطور ازدواج کنم؟
شیخ گفت: این زن آمده به من خبر داده که شوهرش فوت کرده و در این شهر غریب است و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر، کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه‌ای از این مسجد نشسته و این زن، خانه‌ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
حالا آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسر و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بد، ایمن بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت: بله و رو به آن زن کرد و گفت: آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخ مثبت داد.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای داماد، مهر زن را پرداخت.
عروس، داماد را به سمت خانه راهنمایی کرد.
جوان متوجه آن خانه که شد دید همان خانه‌ای بود که واردش شده بود.
زن از او پرسید: چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت: بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت: عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن خورده است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت: از خوردن بادمجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید. کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید. خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا می‌کند.
#داستان #خدا #تقوا
دیدگاه ها (۰)

من را نگاه کن🌱

چگونه بگویم که دوستت دارم؟🙃❤

#داستان

#تلنگر

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط