رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۹
نمی دونستم جوابش رو چی بدم فقط نگاش کردم که لبخند بانمکی زد.
سورن آروم کنار گوشم گفت:
همه پلیسا اینقدر خوشگلن؟
فوری برگشتم عقب و با چشم غره جوابش رو دادم.
باورم نمیشد این همون پسر مغروریه که به دخترا هیچ اهمیتی نمی داد و به همین تو دانشگاه معروف بود.
حالا درسته خوشگلیشم بی تاثیر نبود ولی طبق گفته های دلارام اصلا انتظار همچین رفتاری رو ازش نداشتم.
انتظار داشتم خشک و جدی باشه.
البته من که روی خشک و جدیش رو ندیده بودم.
با اون حرفش خیلی عصبیم کرد واسه همین بدون توجه به موقعیت با صدای بلند گفتم: خفه شو عوضی.
سورن که صدای بلند منو شنید فوری جلوی دهنم رو گرفت و با ترس به استاد ادبیات و سروش فارغی نگاه کرد.
با اون دستی که آزاد بود دستش رو برد تو موهاش و کلافه نامرتبشون کرد.
من که فهمیدم چه غلطی کردم از حرص دندونام رو روی هم فشار دادم.
آروم دستش رو برداشت که آروم پرسیدم:
حالا چه غلطی بکنیم گیر افتادیم.
سورن: اینجورس نیست که راه حلی نباشه.
من: منظورت چیه؟
اگه راه حلی هست پس چرا اینجا وایسادیم؟
سورن: الانه که برسن راه حل رو انجام بدم؟
من: آره پس چرا هیچکاری نمی کنی؟
الانه که دستمون رو بشه زود باش.
سورن خیره شد به صورتم و گفت:
ببخشید تنها راه حله.
من که هنوز متوجه منظورش نشده بودم فقط خیره شدم بهش.
هلم داد که از پشت به دیوار برخورد کردم.
نزدیکم شد و خیره شد به لبام.
من هنوز گیج داشتم نگاش می کردم که صدای پای سروش فارغی و استاد ادبیات رو شنیدم.
سورن که دید وقت تنگه لباش رو گذاشت رو لبام و بوسیدم.
ضربان قلبم به شدت داشت می کوبید.
تا حدی که ترسیدم صداش رو بشنوه.
اومدم هلش بدم که محکم وایساد و یه میلی مترم تکون نخورد.
آروم لباش رو از لبام جدا کرد که نفس عمیقی کشیدم.
در همون حال گفت: اگه اینکارو نکنم لو میری.
وقتی سایه شون رو دیدم که فقط با یه قدم دیگه می رسیدن بهمون خودم رفتم جلو و لبام رو گذاشتم رو لباش.
سورن که از واکنش یهوییم تعجب کرده بود دوباره چسبوندم به دیوار و مشغول بوسیدنم شد.
جوری داشت می بوسید که انگار داره وسط یه فیلم عشقشو می بوسه.
بس کن بابا حالا نمی خواد اینقدر طبیعی نقش بازی کنی.
اون دو تا که اومدن و ما رو با اون وضع دیدن اول با تعجب نگامون کردن و بعد با گفتن یه هینی برگشتن پشت ساختمون.
همین که از دیدمون ناپدید شدن سورن رو هل دادم و نفس عمیقی کشیدم.
نفسم گرفته بود و قلبم مثل گنجشک تالاپ تولوپ می کرد.
داشتم از خجالت آب می شدم.
حتی نمی تونستم تو چشمای سورن نگاه کنم.
سورنم دست کمی از من نداشت و با فاصله از من ایستاده بود و سرش کامل پایین بود.
من با صدای لرزونی گفتم: اینجا موندنمون بی فایده اس من زودتر میرم.
سورن بدون حرفی فقط سرش رو تکون داد.
تند تند به سمت نیمکتی که وسایلم روش گذاشته بود حرکت کردم و بعد از برداشتن وسایلم با اتوبوس رفتم خونه.
یه پیامم به آیدا زدم که زودتر می رم.
همین که اتوبوس اومد سوار شدم و روی اولین صندلی خالی ای که دیدم حای گرفتم.
دستم رو روی لپام گذاشتم که خیلی گرم بودن و مطمئنا الان قرمزم شدن.
آخه چرا باید همش باهاش تو همچین موقعیت هایی گیر بیوفتم.
داشتم دیوونه می شدم.
مقنعه ام رو تا حد ممکن آوردم جلو و نگاهی تو آینه ای که همیشه باهام بود انداختم.
رژم کامل پخش شده بود و خیلی صحنه مزحکی شدع بود.
صورتم رو پاک کردم و بعد از مرتب شدن از اتوبوس پیاده شدم و با یه تاکسی رفتم سمت خونه.
نمی دونستم جوابش رو چی بدم فقط نگاش کردم که لبخند بانمکی زد.
سورن آروم کنار گوشم گفت:
همه پلیسا اینقدر خوشگلن؟
فوری برگشتم عقب و با چشم غره جوابش رو دادم.
باورم نمیشد این همون پسر مغروریه که به دخترا هیچ اهمیتی نمی داد و به همین تو دانشگاه معروف بود.
حالا درسته خوشگلیشم بی تاثیر نبود ولی طبق گفته های دلارام اصلا انتظار همچین رفتاری رو ازش نداشتم.
انتظار داشتم خشک و جدی باشه.
البته من که روی خشک و جدیش رو ندیده بودم.
با اون حرفش خیلی عصبیم کرد واسه همین بدون توجه به موقعیت با صدای بلند گفتم: خفه شو عوضی.
سورن که صدای بلند منو شنید فوری جلوی دهنم رو گرفت و با ترس به استاد ادبیات و سروش فارغی نگاه کرد.
با اون دستی که آزاد بود دستش رو برد تو موهاش و کلافه نامرتبشون کرد.
من که فهمیدم چه غلطی کردم از حرص دندونام رو روی هم فشار دادم.
آروم دستش رو برداشت که آروم پرسیدم:
حالا چه غلطی بکنیم گیر افتادیم.
سورن: اینجورس نیست که راه حلی نباشه.
من: منظورت چیه؟
اگه راه حلی هست پس چرا اینجا وایسادیم؟
سورن: الانه که برسن راه حل رو انجام بدم؟
من: آره پس چرا هیچکاری نمی کنی؟
الانه که دستمون رو بشه زود باش.
سورن خیره شد به صورتم و گفت:
ببخشید تنها راه حله.
من که هنوز متوجه منظورش نشده بودم فقط خیره شدم بهش.
هلم داد که از پشت به دیوار برخورد کردم.
نزدیکم شد و خیره شد به لبام.
من هنوز گیج داشتم نگاش می کردم که صدای پای سروش فارغی و استاد ادبیات رو شنیدم.
سورن که دید وقت تنگه لباش رو گذاشت رو لبام و بوسیدم.
ضربان قلبم به شدت داشت می کوبید.
تا حدی که ترسیدم صداش رو بشنوه.
اومدم هلش بدم که محکم وایساد و یه میلی مترم تکون نخورد.
آروم لباش رو از لبام جدا کرد که نفس عمیقی کشیدم.
در همون حال گفت: اگه اینکارو نکنم لو میری.
وقتی سایه شون رو دیدم که فقط با یه قدم دیگه می رسیدن بهمون خودم رفتم جلو و لبام رو گذاشتم رو لباش.
سورن که از واکنش یهوییم تعجب کرده بود دوباره چسبوندم به دیوار و مشغول بوسیدنم شد.
جوری داشت می بوسید که انگار داره وسط یه فیلم عشقشو می بوسه.
بس کن بابا حالا نمی خواد اینقدر طبیعی نقش بازی کنی.
اون دو تا که اومدن و ما رو با اون وضع دیدن اول با تعجب نگامون کردن و بعد با گفتن یه هینی برگشتن پشت ساختمون.
همین که از دیدمون ناپدید شدن سورن رو هل دادم و نفس عمیقی کشیدم.
نفسم گرفته بود و قلبم مثل گنجشک تالاپ تولوپ می کرد.
داشتم از خجالت آب می شدم.
حتی نمی تونستم تو چشمای سورن نگاه کنم.
سورنم دست کمی از من نداشت و با فاصله از من ایستاده بود و سرش کامل پایین بود.
من با صدای لرزونی گفتم: اینجا موندنمون بی فایده اس من زودتر میرم.
سورن بدون حرفی فقط سرش رو تکون داد.
تند تند به سمت نیمکتی که وسایلم روش گذاشته بود حرکت کردم و بعد از برداشتن وسایلم با اتوبوس رفتم خونه.
یه پیامم به آیدا زدم که زودتر می رم.
همین که اتوبوس اومد سوار شدم و روی اولین صندلی خالی ای که دیدم حای گرفتم.
دستم رو روی لپام گذاشتم که خیلی گرم بودن و مطمئنا الان قرمزم شدن.
آخه چرا باید همش باهاش تو همچین موقعیت هایی گیر بیوفتم.
داشتم دیوونه می شدم.
مقنعه ام رو تا حد ممکن آوردم جلو و نگاهی تو آینه ای که همیشه باهام بود انداختم.
رژم کامل پخش شده بود و خیلی صحنه مزحکی شدع بود.
صورتم رو پاک کردم و بعد از مرتب شدن از اتوبوس پیاده شدم و با یه تاکسی رفتم سمت خونه.
۴۰.۸k
۲۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.