مگه من شاهم....!
#برشی_از_کتاب
خاطره «#مگه #من #شاهم...»
✍️ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های #حاج #قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: #کتاب #سلیمانی #عزیز۲ ص ۱۱۰
خاطره «#مگه #من #شاهم...»
✍️ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های #حاج #قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: #کتاب #سلیمانی #عزیز۲ ص ۱۱۰
۱۲۴.۳k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.