گل رز♔
گل رز♔
#پارت19
از زبان چویا]
سمتِ پنجره رفتم ـو لبه ی اون نشستم.
الان دو هفته ـس که از اون روز میگذره ولی دازای دیگه برنگشت.
صدای در اومد.
رومو اونور کردم ـو گفتم: بفرمایید!
در باز شد ـو یکی از بادیگارد ها کمی جلو اومد ـو تعظیم کرد ـو گفت: سروم، شام اماده ـس، لطفا به پایین تشریف بیارید.
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه الان میام.
سری تکون داد ـو از اتاق بیرون رفت.
سرمو خیلی اروم به پنجره کوبیدم. از جام بلند شدم ـو سمت در رفتم.
به طرفِ سالنِ غذاخوری راه افتادم.
با دیدن اینکه بازم پدرم سرِ میز نیست اخمِ غلیظی کردم ـو پرسیدم: مگه پدر شام نمیخوره؟؟
یکی از بادیگارد ها گفت: پادشاه کار دارن شام ـشونو به اتاق ـشون بردیم.
بازم قراره تنهایی شام بخورم؟ اره خوب، پدرم هیچ وقت برای من وقت نمیذاشت حتی برای شام هم پایین نمیومد.
اخمامو از هم باز کردم ـو سر میز نشستم.
از زبان دازای]
از کاخ بیرون زدم ـو سمتِ کاخ ـه ناکاهارا راه افتادم.
حواسم خیلی جمع بود تا کسی متوجه ـم نشه.
یه تار ابرومو بالا دادم. این سربازا به هیچ دردی نمیخورن.
شونه ای بالا انداختم ـو به بالا پریدم ـو روی سقف ـه کاخ اروم فرود اومدم.
سمتِ اتاق اون پسر رفتم.
اروم از یه جایی اویزون شدم ـو به پنجره تقه ای زدم ولی بازش نکرد.
صورتم ـو به شیشه چسبوندم ـو چشمامو ریز کردم تا بهتر بتونم ببینم، توی اتاق نبود.
میخواستم جای مورد علاقه ـم ـرو بهش نشون بدم ولی نبود.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو خودم ـو بالا بردم ـو رو سقف نشستم.
سرزمینِ پلیدی جای قشنگیه، دقیقا همونجوری هست که من دوست دارم.
یه جای تاریک که حتی روزهاشم تاریکه، درختای بدون برگ ـو خشک شده، گدازه بجای رودخونه.
یه کاخ شبیه به اتشفشان که خیلی از کاخ ـه ما بزرگتره. رنگِ کاخ هم تو مایه های قرمز زرد ـو نارنجی ـه مثل گدازه.
خوشبحال ـه پسر ناکاهارا، مطمئنن خودشو خوشبخت ترین خون اشام دنیا میدونه.
سری تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
دوباره سمتِ پنجره خم شدم ـو صورتمو بهش چسبوندم.
هنوز که نیومده.
خواستم دوباره رو سقف برگردم که در باز شد.
چویا داخل اومد ـو درم پشت سرش بست.
سرشو پایین انداخته بود ـو موهاش چشماشو پوشونده بود ـو چشماش معلوم نبود.
تقه ای به پنجره زدم که سریع سرشو بالا اورد.
سمت ـه پنجره اومد ـو بازش کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: میخوام یه جایی ببرمت.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: میخوای منو کجا ببری؟؟
لبخنده دندون نمایی زدم ـو گفتم: جای مورد علاقه ی خودم.
ادامه دارد...
#پارت19
از زبان چویا]
سمتِ پنجره رفتم ـو لبه ی اون نشستم.
الان دو هفته ـس که از اون روز میگذره ولی دازای دیگه برنگشت.
صدای در اومد.
رومو اونور کردم ـو گفتم: بفرمایید!
در باز شد ـو یکی از بادیگارد ها کمی جلو اومد ـو تعظیم کرد ـو گفت: سروم، شام اماده ـس، لطفا به پایین تشریف بیارید.
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه الان میام.
سری تکون داد ـو از اتاق بیرون رفت.
سرمو خیلی اروم به پنجره کوبیدم. از جام بلند شدم ـو سمت در رفتم.
به طرفِ سالنِ غذاخوری راه افتادم.
با دیدن اینکه بازم پدرم سرِ میز نیست اخمِ غلیظی کردم ـو پرسیدم: مگه پدر شام نمیخوره؟؟
یکی از بادیگارد ها گفت: پادشاه کار دارن شام ـشونو به اتاق ـشون بردیم.
بازم قراره تنهایی شام بخورم؟ اره خوب، پدرم هیچ وقت برای من وقت نمیذاشت حتی برای شام هم پایین نمیومد.
اخمامو از هم باز کردم ـو سر میز نشستم.
از زبان دازای]
از کاخ بیرون زدم ـو سمتِ کاخ ـه ناکاهارا راه افتادم.
حواسم خیلی جمع بود تا کسی متوجه ـم نشه.
یه تار ابرومو بالا دادم. این سربازا به هیچ دردی نمیخورن.
شونه ای بالا انداختم ـو به بالا پریدم ـو روی سقف ـه کاخ اروم فرود اومدم.
سمتِ اتاق اون پسر رفتم.
اروم از یه جایی اویزون شدم ـو به پنجره تقه ای زدم ولی بازش نکرد.
صورتم ـو به شیشه چسبوندم ـو چشمامو ریز کردم تا بهتر بتونم ببینم، توی اتاق نبود.
میخواستم جای مورد علاقه ـم ـرو بهش نشون بدم ولی نبود.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو خودم ـو بالا بردم ـو رو سقف نشستم.
سرزمینِ پلیدی جای قشنگیه، دقیقا همونجوری هست که من دوست دارم.
یه جای تاریک که حتی روزهاشم تاریکه، درختای بدون برگ ـو خشک شده، گدازه بجای رودخونه.
یه کاخ شبیه به اتشفشان که خیلی از کاخ ـه ما بزرگتره. رنگِ کاخ هم تو مایه های قرمز زرد ـو نارنجی ـه مثل گدازه.
خوشبحال ـه پسر ناکاهارا، مطمئنن خودشو خوشبخت ترین خون اشام دنیا میدونه.
سری تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
دوباره سمتِ پنجره خم شدم ـو صورتمو بهش چسبوندم.
هنوز که نیومده.
خواستم دوباره رو سقف برگردم که در باز شد.
چویا داخل اومد ـو درم پشت سرش بست.
سرشو پایین انداخته بود ـو موهاش چشماشو پوشونده بود ـو چشماش معلوم نبود.
تقه ای به پنجره زدم که سریع سرشو بالا اورد.
سمت ـه پنجره اومد ـو بازش کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: میخوام یه جایی ببرمت.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: میخوای منو کجا ببری؟؟
لبخنده دندون نمایی زدم ـو گفتم: جای مورد علاقه ی خودم.
ادامه دارد...
۴.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.