کی بودی تو آخه پارت4
#کیبودیتوآخه #پارت4
دایی با اخم گفت: تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟
با بغض گفتم: دایی واقعا دیگه مغزم نمیکشه نمیفهمم باید چیکار کنم، توی یک شب پدر و مادرم رو از دست دادم، کاش من هم باهاشون رفته بودم، کاش من هم میمردم!
دایی اومد سمتم و محکم در آغوشم کشید و گفت: این چه حرفیه؟
دایی رو محکم بغل کردم و گفتم: من دیگه هیچکس رو ندارم!
-داییت مثل کوه پشتته، تو فقط به من اعتماد کن.
از بغل دایی اومدم بیرون و صدام رو صاف کردم و گفتم: باید چیکار کنم؟
دایی لبخندی زد و گفت: از فردا میآیی شرکت، اون شرکت ماله توعه...
دایی یهکم دیگه موند و دربارهی کار و این جور چیز ها حرف زد و بعد رفت.
بعد از رفتن دایی با پاهای لرزون رفتم سمت اتاق مامان و بابا ایستادم مقابل در و دستم رو کشیدم روی در و گفتم: بابایی کاری میکنم که به دخترت افتخار کنی، بهت قول میدم.
با حسه نوازش دستی روی شونهام سریع برگشتم و با دیدن مامان که با صورت خونی ایستاده بود پشت سرم جیغی زدم که از خواب پریدم...
به ساعت نگاه کردم، 4 صبح رو نشون میداد، بلند شدم و آروم از اتاقم رفتم بیرون، بدنم میلرزید و نمیتونستم روی پاهام بایستم.
با دیدن درِ اتاق مامان و بابا نتونستم وزنم رو تحمل کنم و افتادم روی زمین و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن، مثل این مدت هنوز هم نمیتونستم نزدیک اتاقشون بشم.
انقدر اونجا گریه کردم که چشم هام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
دایی با اخم گفت: تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟
با بغض گفتم: دایی واقعا دیگه مغزم نمیکشه نمیفهمم باید چیکار کنم، توی یک شب پدر و مادرم رو از دست دادم، کاش من هم باهاشون رفته بودم، کاش من هم میمردم!
دایی اومد سمتم و محکم در آغوشم کشید و گفت: این چه حرفیه؟
دایی رو محکم بغل کردم و گفتم: من دیگه هیچکس رو ندارم!
-داییت مثل کوه پشتته، تو فقط به من اعتماد کن.
از بغل دایی اومدم بیرون و صدام رو صاف کردم و گفتم: باید چیکار کنم؟
دایی لبخندی زد و گفت: از فردا میآیی شرکت، اون شرکت ماله توعه...
دایی یهکم دیگه موند و دربارهی کار و این جور چیز ها حرف زد و بعد رفت.
بعد از رفتن دایی با پاهای لرزون رفتم سمت اتاق مامان و بابا ایستادم مقابل در و دستم رو کشیدم روی در و گفتم: بابایی کاری میکنم که به دخترت افتخار کنی، بهت قول میدم.
با حسه نوازش دستی روی شونهام سریع برگشتم و با دیدن مامان که با صورت خونی ایستاده بود پشت سرم جیغی زدم که از خواب پریدم...
به ساعت نگاه کردم، 4 صبح رو نشون میداد، بلند شدم و آروم از اتاقم رفتم بیرون، بدنم میلرزید و نمیتونستم روی پاهام بایستم.
با دیدن درِ اتاق مامان و بابا نتونستم وزنم رو تحمل کنم و افتادم روی زمین و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن، مثل این مدت هنوز هم نمیتونستم نزدیک اتاقشون بشم.
انقدر اونجا گریه کردم که چشم هام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
۱۳.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.