رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۲
مامانم با مشتای محکمش کمرم رو مورد عنایت قرار داده بود.
همین لحظه آرش اومد تو آشپزخونه و همینطور که رو صندلی نشسته بود منو مسخره میکرد: وای دریا قیافت بنفش شده خیلی بامزه شدی.
چشم غره ای بهش رفتم که سکوتو ترجیح داد.
مامان غذاها رو آماده گذاشت رو ظرف و من مثل زامبی ها حمله ور شدم.
دست خودم نیست غذا ببینم همه چی رو یادم میره.
مامان یه لیوان آب جلوم گذاشت و رو به آرش گفت: مگه غذا ندادی به این دختر که اینجوری مشغول غذاخوردنه؟
آرش نگاه تاسف وارانه ای بهم انداخت و گفت: مامان تو که اینو میشناسی همیشه همینجوریه دیگه جرا بهم مشکوکی؟
بیشتر از این به مکالمشون گوش ندادم و مشغول خوردن شدم. الان مهم ترین چیزی که ممکنه وجود داشته باشه غذاهای مامانه.
با دهن پر از غذای مامان تعریف کردم که کیارش با صدای بلند گفت: چندش اول غذات رو تموم کن بعد حرف بزن.
مامان یه لگد به پاش زد که همون واسه خفه شدنش کافی بود.
بابا هم با لبخند به غذاخوردن من خیره شده بود.
غذام رو که تموم کردم سرم رو آوردم بالا که بابا با لبخند گفت: دلم واسه اینجوری غذاخوردنت تنگ شده بود.
در جواب بابا واسش یه بوس هوایی فرستادم و رفتم رو مبل رو به روی تی وی نشستم.
آرشم اومد کنارم نشست و گفت: به سورن گفتی که برگشتیم تهران؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم: قبلا راجب اینکه میخوایم برگردیم گفتم ولی اینکه الان برگشتیم رو نه.
چطور؟
آرش شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی زنگ زده بود من حموم بودم نتونستم جوابش رو بدم.
من: راستی من سیمکارتم رو پس دادم ینی گذاشتم رو میزت.
سرش رو تکون داد و گفت: خودم دیدمش.
من: راستی قضیه اون عوضی چیشد؟
آرش: منتقلش کردن تهران احتمالا الان داره آب خنک میخوره.
سرم رو تکون دادم که آرش یه لیوان آبمیوه جلوم گرفت.
لیوان رو گرفتم و یه جرعه از آبمیوه خوردم.
همین لحظه آرش گفت: میخوام دوشنبه برم خواستگاری آیدا.
با این حرفش آبمیوه پرید تو گلوم و با عجله برگشتم سمتش.
نگاهی بهش انداختم که ببینم راست میگه یا داره شوخی میکنه.
اما چشماش جدی بودن.
من: با مامان بابا حرف زدی؟
آرش: وقتی ماموریت بودیم بهشون گفتم که وقتی برگردم میخوام برم خواستگاری و اونا قبول کردن پس مشکلی نیست.
از خوشحالی جیغی زدم و گفتم: ینی دارم خواهرشوهر میشم؟
مامانم با مشتای محکمش کمرم رو مورد عنایت قرار داده بود.
همین لحظه آرش اومد تو آشپزخونه و همینطور که رو صندلی نشسته بود منو مسخره میکرد: وای دریا قیافت بنفش شده خیلی بامزه شدی.
چشم غره ای بهش رفتم که سکوتو ترجیح داد.
مامان غذاها رو آماده گذاشت رو ظرف و من مثل زامبی ها حمله ور شدم.
دست خودم نیست غذا ببینم همه چی رو یادم میره.
مامان یه لیوان آب جلوم گذاشت و رو به آرش گفت: مگه غذا ندادی به این دختر که اینجوری مشغول غذاخوردنه؟
آرش نگاه تاسف وارانه ای بهم انداخت و گفت: مامان تو که اینو میشناسی همیشه همینجوریه دیگه جرا بهم مشکوکی؟
بیشتر از این به مکالمشون گوش ندادم و مشغول خوردن شدم. الان مهم ترین چیزی که ممکنه وجود داشته باشه غذاهای مامانه.
با دهن پر از غذای مامان تعریف کردم که کیارش با صدای بلند گفت: چندش اول غذات رو تموم کن بعد حرف بزن.
مامان یه لگد به پاش زد که همون واسه خفه شدنش کافی بود.
بابا هم با لبخند به غذاخوردن من خیره شده بود.
غذام رو که تموم کردم سرم رو آوردم بالا که بابا با لبخند گفت: دلم واسه اینجوری غذاخوردنت تنگ شده بود.
در جواب بابا واسش یه بوس هوایی فرستادم و رفتم رو مبل رو به روی تی وی نشستم.
آرشم اومد کنارم نشست و گفت: به سورن گفتی که برگشتیم تهران؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم: قبلا راجب اینکه میخوایم برگردیم گفتم ولی اینکه الان برگشتیم رو نه.
چطور؟
آرش شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی زنگ زده بود من حموم بودم نتونستم جوابش رو بدم.
من: راستی من سیمکارتم رو پس دادم ینی گذاشتم رو میزت.
سرش رو تکون داد و گفت: خودم دیدمش.
من: راستی قضیه اون عوضی چیشد؟
آرش: منتقلش کردن تهران احتمالا الان داره آب خنک میخوره.
سرم رو تکون دادم که آرش یه لیوان آبمیوه جلوم گرفت.
لیوان رو گرفتم و یه جرعه از آبمیوه خوردم.
همین لحظه آرش گفت: میخوام دوشنبه برم خواستگاری آیدا.
با این حرفش آبمیوه پرید تو گلوم و با عجله برگشتم سمتش.
نگاهی بهش انداختم که ببینم راست میگه یا داره شوخی میکنه.
اما چشماش جدی بودن.
من: با مامان بابا حرف زدی؟
آرش: وقتی ماموریت بودیم بهشون گفتم که وقتی برگردم میخوام برم خواستگاری و اونا قبول کردن پس مشکلی نیست.
از خوشحالی جیغی زدم و گفتم: ینی دارم خواهرشوهر میشم؟
۳۸.۳k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.