*برگ*
*برگ*
حریق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخها شعله زرد
درختان همه دود پیچان،به تاراج باد
وبرگی که می سوخت،میریخت،می مرد
وجامی ساوار چندین هزار آفرین
که بر سنگ میخورد
من از جنگله شعله ها میگذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
وباد غریب
عبوس برشاخه ها میگذشت
وسر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد میزد
و برگی که دشنام میداد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها میگذشتم
همه هستی جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که میخواست می تاخت
می کوفت،میزد
به تاراج میبرد
و جانی که چون برگ
میسوخت،میریخت،میمرد
و جامی که سزاوار نفرین که بر سنگ میخورد
شب از جنگل شعله ها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم:
مسوز
این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست تقدیر بیداد کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ ...
*فریدون مشیری*
حریق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخها شعله زرد
درختان همه دود پیچان،به تاراج باد
وبرگی که می سوخت،میریخت،می مرد
وجامی ساوار چندین هزار آفرین
که بر سنگ میخورد
من از جنگله شعله ها میگذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
وباد غریب
عبوس برشاخه ها میگذشت
وسر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد میزد
و برگی که دشنام میداد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها میگذشتم
همه هستی جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که میخواست می تاخت
می کوفت،میزد
به تاراج میبرد
و جانی که چون برگ
میسوخت،میریخت،میمرد
و جامی که سزاوار نفرین که بر سنگ میخورد
شب از جنگل شعله ها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم:
مسوز
این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست تقدیر بیداد کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ ...
*فریدون مشیری*
۲.۶k
۲۵ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.