دریای چشمات
پارت ۱۴۴
کتم رو بیرون آوردم و روش کشیدم تا سردش نشه.
تو خواب خیلی مظلوم تر از حالت عادی می شد.
اصلا اون دریایی که میشناختم نبود واسه همین بی اختیار چند ساعت مشغول دیدن صورتش بودم.
به خودم که اومدم حدود دو ساعت گذشته بود.
ماشین رو روشن کردم و به سمت کتاب فروشی که چند خیابون بالاتر بود حرکت کردم.
*دریا*
نگاهی به ساعت کردم که چند ساعت گذشته بود نگاهم که غرق تعجب بود رو بهش انداختم: چرا اینقدر دیر رسیدیم.
به تته پته افتاد و گفت: چیزی نبود یعنی ترافیک بود فک کنم جلوتر از ما یه تصادف شده بود واسه همین الان رسیدیم.
سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
سورن ماشین و پارک کرد و اومد کناد من وایساد.
سورن: بریم تو؟
سرم رو تکون دادم و پشت سرش رفتم داخل.
بعد از احوالپرسی از دوستش و معرفی ما به همدیگه به سمت همون اتاق مطالعه ای که می گفت رفتیم.
اتاقش مثل چیزی که گفته بود کوچیک بود و این که تو این اتاق بخوایم ساعت ها درس بخونیم یکم معذبم می کرد.
یه میز و دو تا صندلی تو اتاق بود که صندلیاش رو به روی هم گذاشته بودن.
سورن کیفش رو انداخت رو میز و خودشم رو صندلی جا گرفت به منم اشاره کرد که بشینم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
سورن نگاهی به من و کتاب رو به روم که کاملا سفید بود انداخت و گفت: چیزی هم خوندی؟؟
با مظلوم ترین حالت ممکن سرم رو به چپ و راست تکون دادم که سورن با یه حالتی که صورتش نشون می داد حالا چه خاکی بریزم به سرم نگام کرد.
لبخند ملیحی زدم که کتابش رو باز کرد و با صدای رسا و بلند شروع کرد به توضیح دادن.
یه مبحث روکامل توضیح داد و بعد ازم پرسید که یاد گرفتم یا نه.
از اونجایی که سعی کرده بودم که حواسم با کوچیک ترین چیزی پرت نشه مبحث رو کاملا یاد گرفتم پس سرم رو تکون دادم.
سورن دستش رو برد تو کیفش و یه شیرکاکائو بیرون آورد.
با خوشحالی به شیرکاکائو نگاه کردم که گفت: چون خیلی خوب یاد گرفتی این جایزته اگه بعدیا رو هم همینجوری خوب یاد بگیری جایزه داری.
مثل دختر بچه هایی شده بودم که به خاطر نمره ی خوبم جایزه گرفته بودم.
با خوشحالی شیرکاکائوم رو خوردم و سورن دو تا مبحث دیگه هم توضیح داد.
فقط یه مبحث مونده بود و هوا تاریک شده بود.
کتم رو بیرون آوردم و روش کشیدم تا سردش نشه.
تو خواب خیلی مظلوم تر از حالت عادی می شد.
اصلا اون دریایی که میشناختم نبود واسه همین بی اختیار چند ساعت مشغول دیدن صورتش بودم.
به خودم که اومدم حدود دو ساعت گذشته بود.
ماشین رو روشن کردم و به سمت کتاب فروشی که چند خیابون بالاتر بود حرکت کردم.
*دریا*
نگاهی به ساعت کردم که چند ساعت گذشته بود نگاهم که غرق تعجب بود رو بهش انداختم: چرا اینقدر دیر رسیدیم.
به تته پته افتاد و گفت: چیزی نبود یعنی ترافیک بود فک کنم جلوتر از ما یه تصادف شده بود واسه همین الان رسیدیم.
سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
سورن ماشین و پارک کرد و اومد کناد من وایساد.
سورن: بریم تو؟
سرم رو تکون دادم و پشت سرش رفتم داخل.
بعد از احوالپرسی از دوستش و معرفی ما به همدیگه به سمت همون اتاق مطالعه ای که می گفت رفتیم.
اتاقش مثل چیزی که گفته بود کوچیک بود و این که تو این اتاق بخوایم ساعت ها درس بخونیم یکم معذبم می کرد.
یه میز و دو تا صندلی تو اتاق بود که صندلیاش رو به روی هم گذاشته بودن.
سورن کیفش رو انداخت رو میز و خودشم رو صندلی جا گرفت به منم اشاره کرد که بشینم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
سورن نگاهی به من و کتاب رو به روم که کاملا سفید بود انداخت و گفت: چیزی هم خوندی؟؟
با مظلوم ترین حالت ممکن سرم رو به چپ و راست تکون دادم که سورن با یه حالتی که صورتش نشون می داد حالا چه خاکی بریزم به سرم نگام کرد.
لبخند ملیحی زدم که کتابش رو باز کرد و با صدای رسا و بلند شروع کرد به توضیح دادن.
یه مبحث روکامل توضیح داد و بعد ازم پرسید که یاد گرفتم یا نه.
از اونجایی که سعی کرده بودم که حواسم با کوچیک ترین چیزی پرت نشه مبحث رو کاملا یاد گرفتم پس سرم رو تکون دادم.
سورن دستش رو برد تو کیفش و یه شیرکاکائو بیرون آورد.
با خوشحالی به شیرکاکائو نگاه کردم که گفت: چون خیلی خوب یاد گرفتی این جایزته اگه بعدیا رو هم همینجوری خوب یاد بگیری جایزه داری.
مثل دختر بچه هایی شده بودم که به خاطر نمره ی خوبم جایزه گرفته بودم.
با خوشحالی شیرکاکائوم رو خوردم و سورن دو تا مبحث دیگه هم توضیح داد.
فقط یه مبحث مونده بود و هوا تاریک شده بود.
۴۱.۶k
۱۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.