نادر و سرباز عاشق
شبی نادر در پایگاه خطر را احساس می کند.
_ اگر دشمن نوری ببیند ما را پیدا می کند و تمام سربازانم را قتل عام. نمی توانم بیدار نگه شان دارم زیرا راه بسیار آمده اند و خسته اند.
فرمان میده:
_ یگانه نوری نباید در پایگاه دیده شود.
انگاری خدا نیز با اون موافق بود و ماهش را کم تابش قرار داد. نیمه های شب خود به گشت رفت تا ببیند آیا سخنانش را گوش شنوا بوده یا نه. چشمان قویی اش از دور روشنایی در میان تاریکی دید. شاید کرم شبتابی بود و شاید...
در زیر پتو سربازی #عاشق شمعی روشن کرده بود و نامه ای به معشوقش می نوشت. به خود آمد پتو به کناری رفت. از آسمان به زمین آمد و با دیدن #نادرافشار رنگ از رویش و روح از بدنش رفت. آنچنان از نادر می ترسید که گویی می توانست او را زنده زنده بخورد.
_ چه می کنی؟
زبانش بند آمده بود.
_ با تو هستم، چه می کنی؟
لب زد اما نتوانست جواب دهد. نادر خود خم شد و نامه را برداشت. تمام مدت در سکوت خواندش. حتی درهمی از درهم اخم هایش کم نشد.
_ برای کی نوشتی؟
_ معشوقم... جناب شاه.
نادر نامه را بهش پس داد.
_ زیبا و پر احساس است. برایت خواهم فرستاد.
صورت #سرباز شکفت...
_ اما...
جا خورد.
_ در زیر آن اضاف بنما از آنجایی که بر روی حرف فرمانده ام حرف آوردم خود را خواهم کشت و این آخرین پیغام من به تو خواهد بود.
سرباز بر جای خود خشک شد. تنش می لرزید. قطرات عرق بر روی پیشانی اش جمع شده بودند.
_ سرورم!
نگاه نادر آنچنان وحشت انگیز بود که او را جرات التماس نیامد. کاش حداقل می توانست این را برای نامزدش ننویسد و او را آزار ندهد اما سخن نادر دوتا میشد؟ نامه را نوشت و خنجر آورد و...
نادر نامه را که چند قطره خون بر رویش افتاده بود برداشت و رفت.
#عاشقانه #عشق
_ اگر دشمن نوری ببیند ما را پیدا می کند و تمام سربازانم را قتل عام. نمی توانم بیدار نگه شان دارم زیرا راه بسیار آمده اند و خسته اند.
فرمان میده:
_ یگانه نوری نباید در پایگاه دیده شود.
انگاری خدا نیز با اون موافق بود و ماهش را کم تابش قرار داد. نیمه های شب خود به گشت رفت تا ببیند آیا سخنانش را گوش شنوا بوده یا نه. چشمان قویی اش از دور روشنایی در میان تاریکی دید. شاید کرم شبتابی بود و شاید...
در زیر پتو سربازی #عاشق شمعی روشن کرده بود و نامه ای به معشوقش می نوشت. به خود آمد پتو به کناری رفت. از آسمان به زمین آمد و با دیدن #نادرافشار رنگ از رویش و روح از بدنش رفت. آنچنان از نادر می ترسید که گویی می توانست او را زنده زنده بخورد.
_ چه می کنی؟
زبانش بند آمده بود.
_ با تو هستم، چه می کنی؟
لب زد اما نتوانست جواب دهد. نادر خود خم شد و نامه را برداشت. تمام مدت در سکوت خواندش. حتی درهمی از درهم اخم هایش کم نشد.
_ برای کی نوشتی؟
_ معشوقم... جناب شاه.
نادر نامه را بهش پس داد.
_ زیبا و پر احساس است. برایت خواهم فرستاد.
صورت #سرباز شکفت...
_ اما...
جا خورد.
_ در زیر آن اضاف بنما از آنجایی که بر روی حرف فرمانده ام حرف آوردم خود را خواهم کشت و این آخرین پیغام من به تو خواهد بود.
سرباز بر جای خود خشک شد. تنش می لرزید. قطرات عرق بر روی پیشانی اش جمع شده بودند.
_ سرورم!
نگاه نادر آنچنان وحشت انگیز بود که او را جرات التماس نیامد. کاش حداقل می توانست این را برای نامزدش ننویسد و او را آزار ندهد اما سخن نادر دوتا میشد؟ نامه را نوشت و خنجر آورد و...
نادر نامه را که چند قطره خون بر رویش افتاده بود برداشت و رفت.
#عاشقانه #عشق
۴.۰k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.