رمان ارباب من پارت: ۹۱
_ چطوری چند روز تو یه اتاقی که حتی پنجره هم نداره زندگی کنم؟!
_ دیگه اینش به من مربوط نیست
پوفی کشیدم و چون حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، گفتم:
_ خیلی خب، به خواهرت نمیگم که تو با یه باند قاچاقِ دختر کار میکنی!
_ هی هی من با اون باند کار نمیکنم
پوزخندی زدم و گفتم:
_ آره من بودم اون روز تو اون خونه دخترها رو به سمت ماشین میفرستادم!
_ من برای یه کار دیگه اونجا بودم
_ باشه تو راست میگی
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و گفتم:
_ حتی اگه باهاشون کار نمیکنی هم بالاخره ازشون خبر داری و این خودش یه جرمه!
_ حرفای فرهاد رو میزنی!
با آوردن اسمش، یاد روزهایی افتادم که میومد اینجا و سعی میکرد بهراد رو قانع کنه تا من رو پیش خونواده ام برگردونه اما بهراد هردفعه باهاش دعوا میکرد و بار آخر هم بهش گفته بود که اگه دوباره بیاد اینجا و بخواد در مورد این موضوع صحبت کنه، از خونه پرتش میکنه بیرون و از اون روز دیگه فرهاد رو ندیدم که اینجا بیاد.
البته منم بخاطر تلاشهایی که کرده بود دلم باهاش صاف شده بود و دیگه ازش متنفر نبودم.
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی
به حرفش توجهی نکردم و گفتم:
_ فقط امیدوارم همینطور که با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!
پوزخندی زد و گفت:
_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!
این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.
از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...
_ دیگه اینش به من مربوط نیست
پوفی کشیدم و چون حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، گفتم:
_ خیلی خب، به خواهرت نمیگم که تو با یه باند قاچاقِ دختر کار میکنی!
_ هی هی من با اون باند کار نمیکنم
پوزخندی زدم و گفتم:
_ آره من بودم اون روز تو اون خونه دخترها رو به سمت ماشین میفرستادم!
_ من برای یه کار دیگه اونجا بودم
_ باشه تو راست میگی
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و گفتم:
_ حتی اگه باهاشون کار نمیکنی هم بالاخره ازشون خبر داری و این خودش یه جرمه!
_ حرفای فرهاد رو میزنی!
با آوردن اسمش، یاد روزهایی افتادم که میومد اینجا و سعی میکرد بهراد رو قانع کنه تا من رو پیش خونواده ام برگردونه اما بهراد هردفعه باهاش دعوا میکرد و بار آخر هم بهش گفته بود که اگه دوباره بیاد اینجا و بخواد در مورد این موضوع صحبت کنه، از خونه پرتش میکنه بیرون و از اون روز دیگه فرهاد رو ندیدم که اینجا بیاد.
البته منم بخاطر تلاشهایی که کرده بود دلم باهاش صاف شده بود و دیگه ازش متنفر نبودم.
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی
به حرفش توجهی نکردم و گفتم:
_ فقط امیدوارم همینطور که با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!
پوزخندی زد و گفت:
_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!
این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.
از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...
۱۱.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.