بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
Part 6
شروع کنیم به خوردن
چند دقیقه ای گذشت و دیدم داره از پله ها میاد پایین
هودی مشکیمو پوشیده بود زیادی کیوت شده بود
تا زانوهاش بود
شلوارک کجاست؟
نشست رو صندلی
هیونجین : بهتری؟
سرشو بالا پایین کرد
هیونجین : خب پس..شروع کنیم به خوردن
یه تیکه خیار بریده شده توی دهنم گذاشتم و نگاهمو به رز دادم
انگار یه ماهه که هیچی نخورده
دهنش پر پر بود اما از همه چیزی که توی میز بود هم امتحان میکرد که سرفه ای کرد
زود لیوانو پر از آب کردم و دادم بهش
تعجب نگاهم میکرد و خوردش
دوباره چندتا سرفه کوتاهی کرد
که بعد گفت
رز : تو...اسمتو بهم نگفتی..
هیونجین : میخوای چیکار؟
رز : معلومه وقتی میخوام صدات کنم ازش به کار ببرم
هیونجین : خونه خاله که نیست راحت ازم سوال بپرسی
به صندلی پشتش لم داد و با حالت اعتراضی گفت
رز : بیخیاللل خودتو معرفی کن
نفسمو دادم بیرون
هیونجین : اه.. هوانگ هیونجین
رز : واو..وایسا.. چرا شهرتامون یکیه؟!
هیونجین : خب..حقیقتو بدونی ممکنه غش کنی..!
رز : حقیقت؟ یجوری میگی انگار داداشمی که غش کنم داداش ناشناخته🗿
هیونجین : یکم بهش نزدیک شدی
رز: چی؟...نکنه واقعا داداشمییی
هیونجین : پرنسس سوال کردن ديگه بشه غذاتو بخور
رز: یااا بگوو
اهمیتی بهش ندادم و ادامه غذارو خوردم قبل از اون تمومش کردم
هیونجین:وقتی غذات تموم شد برو اتاقت
رز : باشه
بلند شدم و به اتاق خواب خودم رفتم امروز زیادی خسته بودم
دراز کشیدم و چشمام سیاهی رفت..
.
ساعت 7 بیدار شدم برای ورزش
لباسای ورزشیمو پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به پایین رفتم از یکی از خدمت کارا پرسیدم : اون فسقلی هنوز بیدار نشده؟
- نه آقا
سرمو تکون دادم و به حیاط رفتم
با ماشین خودم از خونه خارج شدم
خونم توی شهر نبود برای راحتی زیاد
وسطای جنگل بود
به سمت دیگه ای رفتم و وایستادم باشگاه خصوصی برای خودم ساخته بودم
واردش شدم و شروع به گرم کردن خودم کردم.
ویو رز :
با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم
با دوبار پلک زدن یادم افتاد که مدرسم دیر شده زود بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم 10 رو نشون میداد
رز : واییی دیرم شد
میخواستم برم سرویس بهداشتی که با دیدن حیاط بزرگ سلطنتی یادم افتاد که من اینجا دزدیده شدم
پاهامو کوبیدم به زمین و گفتم : لعنتی...امروز قرار بود..طراحیامو ببینن..
روی تخت دوباره دراز کشیدم
پس اسمش هیونجینه..
اما... چرا اونم از خانواده های هوانگه؟
لعنتی حرفم نمیزنه که..
همینجوری ذاشتم فکر میکردم که در اتاقم به شدت باز شد...
Part 6
شروع کنیم به خوردن
چند دقیقه ای گذشت و دیدم داره از پله ها میاد پایین
هودی مشکیمو پوشیده بود زیادی کیوت شده بود
تا زانوهاش بود
شلوارک کجاست؟
نشست رو صندلی
هیونجین : بهتری؟
سرشو بالا پایین کرد
هیونجین : خب پس..شروع کنیم به خوردن
یه تیکه خیار بریده شده توی دهنم گذاشتم و نگاهمو به رز دادم
انگار یه ماهه که هیچی نخورده
دهنش پر پر بود اما از همه چیزی که توی میز بود هم امتحان میکرد که سرفه ای کرد
زود لیوانو پر از آب کردم و دادم بهش
تعجب نگاهم میکرد و خوردش
دوباره چندتا سرفه کوتاهی کرد
که بعد گفت
رز : تو...اسمتو بهم نگفتی..
هیونجین : میخوای چیکار؟
رز : معلومه وقتی میخوام صدات کنم ازش به کار ببرم
هیونجین : خونه خاله که نیست راحت ازم سوال بپرسی
به صندلی پشتش لم داد و با حالت اعتراضی گفت
رز : بیخیاللل خودتو معرفی کن
نفسمو دادم بیرون
هیونجین : اه.. هوانگ هیونجین
رز : واو..وایسا.. چرا شهرتامون یکیه؟!
هیونجین : خب..حقیقتو بدونی ممکنه غش کنی..!
رز : حقیقت؟ یجوری میگی انگار داداشمی که غش کنم داداش ناشناخته🗿
هیونجین : یکم بهش نزدیک شدی
رز: چی؟...نکنه واقعا داداشمییی
هیونجین : پرنسس سوال کردن ديگه بشه غذاتو بخور
رز: یااا بگوو
اهمیتی بهش ندادم و ادامه غذارو خوردم قبل از اون تمومش کردم
هیونجین:وقتی غذات تموم شد برو اتاقت
رز : باشه
بلند شدم و به اتاق خواب خودم رفتم امروز زیادی خسته بودم
دراز کشیدم و چشمام سیاهی رفت..
.
ساعت 7 بیدار شدم برای ورزش
لباسای ورزشیمو پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به پایین رفتم از یکی از خدمت کارا پرسیدم : اون فسقلی هنوز بیدار نشده؟
- نه آقا
سرمو تکون دادم و به حیاط رفتم
با ماشین خودم از خونه خارج شدم
خونم توی شهر نبود برای راحتی زیاد
وسطای جنگل بود
به سمت دیگه ای رفتم و وایستادم باشگاه خصوصی برای خودم ساخته بودم
واردش شدم و شروع به گرم کردن خودم کردم.
ویو رز :
با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم
با دوبار پلک زدن یادم افتاد که مدرسم دیر شده زود بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم 10 رو نشون میداد
رز : واییی دیرم شد
میخواستم برم سرویس بهداشتی که با دیدن حیاط بزرگ سلطنتی یادم افتاد که من اینجا دزدیده شدم
پاهامو کوبیدم به زمین و گفتم : لعنتی...امروز قرار بود..طراحیامو ببینن..
روی تخت دوباره دراز کشیدم
پس اسمش هیونجینه..
اما... چرا اونم از خانواده های هوانگه؟
لعنتی حرفم نمیزنه که..
همینجوری ذاشتم فکر میکردم که در اتاقم به شدت باز شد...
۸.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.