رمان سرنوشت من p1🫶🏻🧋
آنا یه دختر ۱۶ سالس که وقتی خیلی کوچیک بوده گم میشه و حالا پیش یه خانواده فقیر زندگی میکنه اما یه اتفاق میوفته و زندگیش کلا تقییر میکنه....
و اینکه یچیزی شاید برای ۱۶ ساله ها مدرسه دولتی وجود نداشته باشه شما تصور کنید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببشتر اوقات تصور میکنم خانوادم چه شکلیه. چرا اسممو گذاشتن آنا؟ نکنه تُرک بودن؟ شاید خاله سارا(آنا مادرخوندشو اینطور صدامیزنه) بهم دروغ گفته و خاله سارا این اسمو برام گذاشته
خاله سارا: دختر مدرسه ات دیر شد بدو برو دیگه تو که اسرار داشتی مدرسه ثبت نامت کنیم😡
آنا: خاله سارا حرص چیو میخوری مدرسه دولتی که پول نمیدی اصلا رفتم😑
تو راه بچه پولدار مدرسه رو دیدم باباش انقد خسیس بود که مدرسه دولتی ثبت نامش کرده حاظر نیست یکم پول بده😣چشم غره ای بهم رفت و گفت لطفا دنبال من نیا... دلیلشو میدونم چون من فقیرم. بی توجه راهمو عوض کردم محل ندادم. تو مدرسه تنها دوستم نیکا بود با اینکه وضع مالیشون بد نیست ولی باهام خیلی صمیمیه😺
سرکلاس:
معلم: آنا بیا پای تابلو...
با اینکه فقط یه خونه ۷۰ متری با ۴ تا بچه از کوچیک بگیر تا بزرگ و خاله سارا و شوهرش که همش بهم گیر میدن دارم ولی همیشه درسامو کامل و خوب میخونم.
بعد مدرسه:
با نیکا قرار دارم خیلی دیر کرده نگرانم😦
اها بالاخره اومد.
نیکا: خیلی ببخشید دیر اومدم برات یچیزی دارم
دستاشو اورد جلو یه جفت لباس نو بود(عکس لباس بالا هست)
ادامه داد: وقتی میدیدم لباس خوب نداری ناراحت میشدم برات خریدم😊
کلی با ذوق و شوق ازش تشکر کردم بعد چند ساعت حرف زدن با نیکا بدوبدو رفتم خونه به خاله سارا سلام کردم. با استیاق لباسامو پوشیدم خیلی بهم میومد😚نیکا خیلی دوست خوبیه واقعا برای من ناراحت بوده؟
از خاله سارا سراغ شوهرشو گرفتم باز رفته بود رفتگری.خاله سارا میخواست یچیزی بهم بگه ولی هی از گفتنش پشیمون میشد کنارشم نشستم و ازش خواهش کردم حرفشو بگه.
خاله سارا: آنا من ازتو نزدیک ۱۵ سال نگهداری کردم با وجود بچه های کوچیک خودم نیلا، نینا، آرتا و آیه. تو دیگه بزرگ شدی ولی نیلا و نینا هنوز خیلی کوچیکن و باید پول شیر خشک و پوشکشون رو گیر بیاریم ولی از کجا؟ تو دیگه بزرگ شدی برو زندگی خودتو بساز. وسایلتو جمع کردم برو سراغ یه شغل فردا دیگه برو.
با شنیدن این حرفا دلم شکست💔
لباسامو پوشیدم که برم دنبال شغل که آیه خواهرخوندم که ۵ سالش بود ازم پرسید: آنا من دوست ندالم(زبون بچهگونه) تو بلی لفطن نلو.
اعتنا ندادم انگار نشنیدم وگرنه بغضم میترکید.
تو یه مغازه شغل گیرم اومد باید کارت میکشیدم یجورایی حسابدار بودم دیگه نمیتونستم مدرسه برم باید یه خونه اجاره کنم نه نمیشه پولم نمیرسه ولی یه فکری دارم.
رفتم مدرسه از مدیر خواهش کردم بزاره تو مدرسه بخوابم قبول کرد ناظم اتاق زیرشیروانی رو نشونم داد کوچیک بود و کثیف وسایلمو بیرون گذاشتمو شروع به تمیز کردن کردم بعد یه ساعت همه جا عین دسته گل شد عالیه دوباره میتونم برم مدرسه(ما خودمونو میکشیم نریم تو خوشحالی که میری😐)خیلی خسته بودم خوابیدم. فردا صبح با صدای نیکا بیدار شدم وای مدرسه دیرشده بود لباس فرمم رو پوشیدم و رفتم پایین. سر جام نشستم معلم وارد شد با یه دختر ناآشنا.
معلم: بچه ها ایشون دانش آموز جدید هستن دخترم خودتو معرفی کن.
دختر: سلام من حنا هستم.
حنا اومد و نشست همه نگاها به سمت من و حنا بود.
ادامه دارد....
حمایت کنبد لطفا💓
و اینکه یچیزی شاید برای ۱۶ ساله ها مدرسه دولتی وجود نداشته باشه شما تصور کنید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببشتر اوقات تصور میکنم خانوادم چه شکلیه. چرا اسممو گذاشتن آنا؟ نکنه تُرک بودن؟ شاید خاله سارا(آنا مادرخوندشو اینطور صدامیزنه) بهم دروغ گفته و خاله سارا این اسمو برام گذاشته
خاله سارا: دختر مدرسه ات دیر شد بدو برو دیگه تو که اسرار داشتی مدرسه ثبت نامت کنیم😡
آنا: خاله سارا حرص چیو میخوری مدرسه دولتی که پول نمیدی اصلا رفتم😑
تو راه بچه پولدار مدرسه رو دیدم باباش انقد خسیس بود که مدرسه دولتی ثبت نامش کرده حاظر نیست یکم پول بده😣چشم غره ای بهم رفت و گفت لطفا دنبال من نیا... دلیلشو میدونم چون من فقیرم. بی توجه راهمو عوض کردم محل ندادم. تو مدرسه تنها دوستم نیکا بود با اینکه وضع مالیشون بد نیست ولی باهام خیلی صمیمیه😺
سرکلاس:
معلم: آنا بیا پای تابلو...
با اینکه فقط یه خونه ۷۰ متری با ۴ تا بچه از کوچیک بگیر تا بزرگ و خاله سارا و شوهرش که همش بهم گیر میدن دارم ولی همیشه درسامو کامل و خوب میخونم.
بعد مدرسه:
با نیکا قرار دارم خیلی دیر کرده نگرانم😦
اها بالاخره اومد.
نیکا: خیلی ببخشید دیر اومدم برات یچیزی دارم
دستاشو اورد جلو یه جفت لباس نو بود(عکس لباس بالا هست)
ادامه داد: وقتی میدیدم لباس خوب نداری ناراحت میشدم برات خریدم😊
کلی با ذوق و شوق ازش تشکر کردم بعد چند ساعت حرف زدن با نیکا بدوبدو رفتم خونه به خاله سارا سلام کردم. با استیاق لباسامو پوشیدم خیلی بهم میومد😚نیکا خیلی دوست خوبیه واقعا برای من ناراحت بوده؟
از خاله سارا سراغ شوهرشو گرفتم باز رفته بود رفتگری.خاله سارا میخواست یچیزی بهم بگه ولی هی از گفتنش پشیمون میشد کنارشم نشستم و ازش خواهش کردم حرفشو بگه.
خاله سارا: آنا من ازتو نزدیک ۱۵ سال نگهداری کردم با وجود بچه های کوچیک خودم نیلا، نینا، آرتا و آیه. تو دیگه بزرگ شدی ولی نیلا و نینا هنوز خیلی کوچیکن و باید پول شیر خشک و پوشکشون رو گیر بیاریم ولی از کجا؟ تو دیگه بزرگ شدی برو زندگی خودتو بساز. وسایلتو جمع کردم برو سراغ یه شغل فردا دیگه برو.
با شنیدن این حرفا دلم شکست💔
لباسامو پوشیدم که برم دنبال شغل که آیه خواهرخوندم که ۵ سالش بود ازم پرسید: آنا من دوست ندالم(زبون بچهگونه) تو بلی لفطن نلو.
اعتنا ندادم انگار نشنیدم وگرنه بغضم میترکید.
تو یه مغازه شغل گیرم اومد باید کارت میکشیدم یجورایی حسابدار بودم دیگه نمیتونستم مدرسه برم باید یه خونه اجاره کنم نه نمیشه پولم نمیرسه ولی یه فکری دارم.
رفتم مدرسه از مدیر خواهش کردم بزاره تو مدرسه بخوابم قبول کرد ناظم اتاق زیرشیروانی رو نشونم داد کوچیک بود و کثیف وسایلمو بیرون گذاشتمو شروع به تمیز کردن کردم بعد یه ساعت همه جا عین دسته گل شد عالیه دوباره میتونم برم مدرسه(ما خودمونو میکشیم نریم تو خوشحالی که میری😐)خیلی خسته بودم خوابیدم. فردا صبح با صدای نیکا بیدار شدم وای مدرسه دیرشده بود لباس فرمم رو پوشیدم و رفتم پایین. سر جام نشستم معلم وارد شد با یه دختر ناآشنا.
معلم: بچه ها ایشون دانش آموز جدید هستن دخترم خودتو معرفی کن.
دختر: سلام من حنا هستم.
حنا اومد و نشست همه نگاها به سمت من و حنا بود.
ادامه دارد....
حمایت کنبد لطفا💓
۴.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.