امید جانم زسفر بازآمدشکر دهانم زسفر باز آمد عزیز آنکه بی
امید جانم زسفر بازآمدشکر دهانم زسفر باز آمد عزیز آنکه بی خبر به ناگهان رود سفرچو ندارد دیگر دلبندی به لبش ننشیند لبخندی چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم زهم که شنیدم یارم باز آمدزسفر غم خوارم باز آمدهمچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحرناگهان نگار من چنان مه نو آمد از سفرمن هم پس از آن دوری بعد از غم مهجوری یک شاخه گل بردم به برش دیدم که نگار من سرخوش زکنار من بگذشت و به بر یار دگرش وای از آن گلی که دست من بود خموش و یک جهان سخن بود گل که شهره شد زبی وفایی زدیدن چنین جدایی زغصه پاره پیرهن بود.
۲۲۲
۱۰ بهمن ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.