بنده خدا....
بنده خدا....
توی جاده منتظر ماشین نشسته بودم هر ماشینی رد میشد دست بالا می کردم که نگه داره اما نه نگه نمی داشتند.گرم بود و از سر و صورتم بد جور عرق میریخت. بالاخره یه تویوتا نگه داشت و سوار شدم و شروع کردم به نق زدن ، آروم که شدم راننده ازم پرسید کجا میری؟
گفتم: نقاشمو برای کشیدن عکس شهداء اومدم.
خیلی مهربون بود ، گفت: میرسونمت به پادگان، خلاصه حسابی با هم گفتیم و خندیدیم تا به در پادگان رسیدیم داخل رفتیم و منو گذاشت دم در ساختمان فرهنگی موقع خدا حافظی ازش پرسیدم: راستی اسمتو بهم نگفتی؟گفت: الله بندسی .گفتم: یعنی چی؟ گفت: به زبون ترکی یعنی:بنده خدا.
چند روز بعد یکی از رفقاء که فرمانده گردان بود به دیدنم اومد و گفت برای نهار میره ساختمان فرمانده ای،از من هم خواست باهاش برم تا به فرماند لشگر حاج مهدی باکری معرفیم کنه،منم از خدا خواسته قبول کردم.
ظهر شد و رفتیم برا نهار که دیدم الله بندسی دم در ایستاده و به مهمونا خوش آمد،میگه، تا دیدمش رفتم جلو و بغلش کردم و یه چاق سلامتی گرم و محکم زدم پشتش و گفتم:بی معرفت دیگه سراغ ما نمی آی و خلاصه کلی گله گزاری کردم.
اونم تو جواب عذر خواهی کرد و منو به داخل اتاق دعوت کرد.
در همین حین متوجه دوستم که فرمانده گردان بود شدم که حسابی رنگ از رخسار نازش پریده بود،گفتم: خوب فرمانده لشگر رو بهم نشون بده.
با صدائی که دلخوری و ترس و ملامت داشت گفت:همونی که زدی پشتش فرماند لشگر حاج مهدی باکری بود.
تا اینو گفت جاخوردم و هم تعجب کردم که فرمانده لشگر اینقدر متواضع و با گذشت؟!!!و هم خجالت کشیدم که اینطور رفتار کردم....
هدیه به روح شهید مهدی باکری صلوات
توی جاده منتظر ماشین نشسته بودم هر ماشینی رد میشد دست بالا می کردم که نگه داره اما نه نگه نمی داشتند.گرم بود و از سر و صورتم بد جور عرق میریخت. بالاخره یه تویوتا نگه داشت و سوار شدم و شروع کردم به نق زدن ، آروم که شدم راننده ازم پرسید کجا میری؟
گفتم: نقاشمو برای کشیدن عکس شهداء اومدم.
خیلی مهربون بود ، گفت: میرسونمت به پادگان، خلاصه حسابی با هم گفتیم و خندیدیم تا به در پادگان رسیدیم داخل رفتیم و منو گذاشت دم در ساختمان فرهنگی موقع خدا حافظی ازش پرسیدم: راستی اسمتو بهم نگفتی؟گفت: الله بندسی .گفتم: یعنی چی؟ گفت: به زبون ترکی یعنی:بنده خدا.
چند روز بعد یکی از رفقاء که فرمانده گردان بود به دیدنم اومد و گفت برای نهار میره ساختمان فرمانده ای،از من هم خواست باهاش برم تا به فرماند لشگر حاج مهدی باکری معرفیم کنه،منم از خدا خواسته قبول کردم.
ظهر شد و رفتیم برا نهار که دیدم الله بندسی دم در ایستاده و به مهمونا خوش آمد،میگه، تا دیدمش رفتم جلو و بغلش کردم و یه چاق سلامتی گرم و محکم زدم پشتش و گفتم:بی معرفت دیگه سراغ ما نمی آی و خلاصه کلی گله گزاری کردم.
اونم تو جواب عذر خواهی کرد و منو به داخل اتاق دعوت کرد.
در همین حین متوجه دوستم که فرمانده گردان بود شدم که حسابی رنگ از رخسار نازش پریده بود،گفتم: خوب فرمانده لشگر رو بهم نشون بده.
با صدائی که دلخوری و ترس و ملامت داشت گفت:همونی که زدی پشتش فرماند لشگر حاج مهدی باکری بود.
تا اینو گفت جاخوردم و هم تعجب کردم که فرمانده لشگر اینقدر متواضع و با گذشت؟!!!و هم خجالت کشیدم که اینطور رفتار کردم....
هدیه به روح شهید مهدی باکری صلوات
۱.۹k
۳۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.