عاشقانه
دختر ترسای گم کرده خدایش را منم
آن که بغضی میزند بر هم صدایش را منم
هستی ام را پیش چشمانت گروگان داده ام
آن که دل را در گرو داده ست و پایش را منم
خنجر کینه به دستت، زخمها بر من زدی
آن که مرهم کرده بر زخمش وفایش را منم
دستهایت را بچسبان روی لب ها یخ زدی
تا که زیبا باشد آن دستت حنایش را منم
از قفس تنگ آمده مرغ غزلخوان دلم
هر کجا مرغ گرفتاری نوایش را منم
آن که بغضی میزند بر هم صدایش را منم
هستی ام را پیش چشمانت گروگان داده ام
آن که دل را در گرو داده ست و پایش را منم
خنجر کینه به دستت، زخمها بر من زدی
آن که مرهم کرده بر زخمش وفایش را منم
دستهایت را بچسبان روی لب ها یخ زدی
تا که زیبا باشد آن دستت حنایش را منم
از قفس تنگ آمده مرغ غزلخوان دلم
هر کجا مرغ گرفتاری نوایش را منم
۶.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱