سلا من مهتابم. ارشد میخونم و تدریس یارم و تو چندتا موسسه
سلا من مهتابم. ارشد میخونم و تدریس یارم و تو چندتا موسسه کار میکنم (البته تو هیچ کودومش پول نیست همش بیگاری از دانشجو) استعداد عجیبی تو پنهون کردن بیماری ها و امحا کردن داروها دارم تا جایی که اگه تو نسخه دارویی باشه که خوشم نیاد به صلاح دید خودم حذفش میکنم مثلا وقتی میخوام داروهارو از داروخونه بگیرم میگم ببخشی آقا میشه لطف کنید بفرمایید چیا دادن ؟ بعد میگم فقط همین یه قلمشو بدید!!!!!
مورد داشتیم با کسی بودم و حوصلۀ قانع کردنشو نداشتم بهش گفتم تنها دوس دارم برم ترزیقات و یکم لفتش دادم و بعد دارو رو انداختم نو سطل آشغال اونجا و برگشتم. اخرشم یکم لنگ میزنم و راجبه صبو صبوری صحبت میکنم که بنام اینه که ناله نکنم و.... یا اینکه دوس ندارم بهم گیر بدن و همه چیو مخفی میکنم مثلا وقتی دستمو له کرده بودم بعد از 3 روز که رفتم دکتر ( دردش در حدی بود که فکر میکردم ضرب دیده) بعد گچ گیری ک خانواده زنگ زدن گفتم چیز خاصی نشده مو برداشته که البته ی جاهلی گوشی رو گرفت و گفت از دو جا شکسته و مفصلش از بین رفته
نتیجه اخلافی: تنها دکتر برین.
رمز کارمم اینه که اولا: به احدی اعتماد نمیکنم و رازمو نمیگم تا بعدا دردسر شه بعدم اینکه از ته قلبم باور دارم که در سخت ترین شرایط هم راهی برا فرار وجود داره.
خاطرم از این جا شرو شد که تو ی زمستون سرد از ی دوست همیشه بیمار سرماخوردگیه وحشتناکی گرفتم دو هفته ای با تب 40 در جه ساختم ولی وحشششششتناک بود و تقریبا هیچی جز چای و کیک نمیخوردم و همون طور که گفتم به راحتی از خانواده مخفی میکردم به بهانۀ درس تو اتاق بوم و افقی. دانشگاهم تقریبا همش سرم رو میز بود و اساسا به نظرم افت داره ادم بره دکتر بگه سرماخوردم بدبختی از اینجا شرو شد که دردای قلبم زیاد شد ( یکم مشکل دارم ) و دو دل بودم که برم دکتر نرم؟ میدونستم بخاطر عفونت داره اذیت میشه یکی از دوستان خیلی گییییییییییییییییییییر داد و کلی تهدید کرد که اگه نیای با من!!!!!!! دکتر به بابات میگم . خلاصه ماهم رفتیم دکتر
دکتره که حسابی نچ نچ و بدخلقی کرد به کنار گغت ان شاالله که آمپول میزنی؟ منم گفتم بعد از تزریق فشارممیفته و چند دقیقه ای بیهوش میشم اما اگه صلاح بدونید میزنم ( الکی چون میدونستم نمیده گفتم مثلا شجاعم) اونم خوراکی نوشت و گفت حالا حالا مریضی حسابی مراقب باشو توصیه کرد.از همون مسخره ها که می دونید...... . داشتیم کم کم خلاص میشدیم که از دست دردم فهمید ناراحتی قلبی دارم گفت برگرد .و معاینه کرد و با اخم نامه داد به دکتر قلبشون و هی می گفت چیکار کردی با خودت که همونجا شیرینی دوستم گل کرد و گفت 2 ساله که دکتر هم نرفته و خودش داروهاشو کمو زیاد میکنه منم ی نگاهی بهش کردم که همونجا جلو دکتر گفت غلط کردم . منم هر با میگفتم کار خاصی نکردم و لبخند تحویل میدادم و حسابی حرص می خورد ی بار گفت اگه میخواستی کار خاص کنی چیکتر میکردی؟ خنده ی شیطنت باری زدم و خداحافظی کردم داشتم فک میکردم نامه رو بندازم تو آشغالی یا بیرون؟ (اخه واضحه که عفونت بره اوضاع قلبم هم خوب میشه و دسک و دنبک نمیخواد) که گفت صب کن برات پن 1200 خیلی واجبه قبلش خوراکی بخور سرم بزن قبل و بعدش دیر از تخت بلند شو ولی حتمااااااااااااا بزن اوضات داغون سه روز دیگه هم بیا و کلی آمپوا داد. بخاطر حال بدم خودم یه کرتون از توش سوا کردم و زدم به خودم که حسابی حالم جا اومد (دوره دیدم نگران نباشید) بعدم دیدم آنتی بیوتیک های خوراکیش قویه گفتم کفایت میکنه....
دوستم خودش آمپول داشتبا تهدید مجبورم کرد که با هم بریم و بزنیم اولش خیلی ترسیده بودم دردش به کنار حالت تهوع و فشار پایین و دردی که قلبم از فشار پایین میگیر وااااااااااااااااااااااااااااای یا خوده خدا
اولشم ماستامو کیسه کردم و اشهد می خوندم هی میگفتم بیمیرم بابام می کشدت
بعدش به خودم گفتم خودتو نباز تو حتما ی راهی پیدا می کنی که ی فکرای پلیدی به سرم زد
خلاصه رفتیم تزریقات و منم گفتم باید پرده ها رو کامل بکشیم اون بدبخت داشت از ترس برا ی غیر پنسیلین میمرد متوجه پایین اومدن من از تخت کناری نشد رفتم پیش پرستار و یواش گفتم تروخدا براش لیدوکایین زیاد بکشین، یواش بزنید و....... خودتون متوجه شدید که چ کرده ولی ی طوری می گفت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییی که همه دلشون سوخته بود و بعد که نفسش بالا اومد هی به پرستاره میگفت چ کاری بود که کردی اونم میگفت تو مریضی برات لازمه خلاصه براش تعریف کرد و اونم گفت بخوابه داریم براش بزنم منم اومدم مث ماهی لیز بخورم که منو با ی دست گرفت ی طوری که نتونم جم بخورم با ی دست از جلو گرفته بودم گفتم تروخدا گفت صب کن گفتم گنه کاری گنه کرد و پشیمان شد گنه کار پشیمان را نبخشیدن گنه باشد (اصنم توجه به ریشه های پرستارای مرد و زن نداشتم) داد زد که ب
مورد داشتیم با کسی بودم و حوصلۀ قانع کردنشو نداشتم بهش گفتم تنها دوس دارم برم ترزیقات و یکم لفتش دادم و بعد دارو رو انداختم نو سطل آشغال اونجا و برگشتم. اخرشم یکم لنگ میزنم و راجبه صبو صبوری صحبت میکنم که بنام اینه که ناله نکنم و.... یا اینکه دوس ندارم بهم گیر بدن و همه چیو مخفی میکنم مثلا وقتی دستمو له کرده بودم بعد از 3 روز که رفتم دکتر ( دردش در حدی بود که فکر میکردم ضرب دیده) بعد گچ گیری ک خانواده زنگ زدن گفتم چیز خاصی نشده مو برداشته که البته ی جاهلی گوشی رو گرفت و گفت از دو جا شکسته و مفصلش از بین رفته
نتیجه اخلافی: تنها دکتر برین.
رمز کارمم اینه که اولا: به احدی اعتماد نمیکنم و رازمو نمیگم تا بعدا دردسر شه بعدم اینکه از ته قلبم باور دارم که در سخت ترین شرایط هم راهی برا فرار وجود داره.
خاطرم از این جا شرو شد که تو ی زمستون سرد از ی دوست همیشه بیمار سرماخوردگیه وحشتناکی گرفتم دو هفته ای با تب 40 در جه ساختم ولی وحشششششتناک بود و تقریبا هیچی جز چای و کیک نمیخوردم و همون طور که گفتم به راحتی از خانواده مخفی میکردم به بهانۀ درس تو اتاق بوم و افقی. دانشگاهم تقریبا همش سرم رو میز بود و اساسا به نظرم افت داره ادم بره دکتر بگه سرماخوردم بدبختی از اینجا شرو شد که دردای قلبم زیاد شد ( یکم مشکل دارم ) و دو دل بودم که برم دکتر نرم؟ میدونستم بخاطر عفونت داره اذیت میشه یکی از دوستان خیلی گییییییییییییییییییییر داد و کلی تهدید کرد که اگه نیای با من!!!!!!! دکتر به بابات میگم . خلاصه ماهم رفتیم دکتر
دکتره که حسابی نچ نچ و بدخلقی کرد به کنار گغت ان شاالله که آمپول میزنی؟ منم گفتم بعد از تزریق فشارممیفته و چند دقیقه ای بیهوش میشم اما اگه صلاح بدونید میزنم ( الکی چون میدونستم نمیده گفتم مثلا شجاعم) اونم خوراکی نوشت و گفت حالا حالا مریضی حسابی مراقب باشو توصیه کرد.از همون مسخره ها که می دونید...... . داشتیم کم کم خلاص میشدیم که از دست دردم فهمید ناراحتی قلبی دارم گفت برگرد .و معاینه کرد و با اخم نامه داد به دکتر قلبشون و هی می گفت چیکار کردی با خودت که همونجا شیرینی دوستم گل کرد و گفت 2 ساله که دکتر هم نرفته و خودش داروهاشو کمو زیاد میکنه منم ی نگاهی بهش کردم که همونجا جلو دکتر گفت غلط کردم . منم هر با میگفتم کار خاصی نکردم و لبخند تحویل میدادم و حسابی حرص می خورد ی بار گفت اگه میخواستی کار خاص کنی چیکتر میکردی؟ خنده ی شیطنت باری زدم و خداحافظی کردم داشتم فک میکردم نامه رو بندازم تو آشغالی یا بیرون؟ (اخه واضحه که عفونت بره اوضاع قلبم هم خوب میشه و دسک و دنبک نمیخواد) که گفت صب کن برات پن 1200 خیلی واجبه قبلش خوراکی بخور سرم بزن قبل و بعدش دیر از تخت بلند شو ولی حتمااااااااااااا بزن اوضات داغون سه روز دیگه هم بیا و کلی آمپوا داد. بخاطر حال بدم خودم یه کرتون از توش سوا کردم و زدم به خودم که حسابی حالم جا اومد (دوره دیدم نگران نباشید) بعدم دیدم آنتی بیوتیک های خوراکیش قویه گفتم کفایت میکنه....
دوستم خودش آمپول داشتبا تهدید مجبورم کرد که با هم بریم و بزنیم اولش خیلی ترسیده بودم دردش به کنار حالت تهوع و فشار پایین و دردی که قلبم از فشار پایین میگیر وااااااااااااااااااااااااااااای یا خوده خدا
اولشم ماستامو کیسه کردم و اشهد می خوندم هی میگفتم بیمیرم بابام می کشدت
بعدش به خودم گفتم خودتو نباز تو حتما ی راهی پیدا می کنی که ی فکرای پلیدی به سرم زد
خلاصه رفتیم تزریقات و منم گفتم باید پرده ها رو کامل بکشیم اون بدبخت داشت از ترس برا ی غیر پنسیلین میمرد متوجه پایین اومدن من از تخت کناری نشد رفتم پیش پرستار و یواش گفتم تروخدا براش لیدوکایین زیاد بکشین، یواش بزنید و....... خودتون متوجه شدید که چ کرده ولی ی طوری می گفت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییی که همه دلشون سوخته بود و بعد که نفسش بالا اومد هی به پرستاره میگفت چ کاری بود که کردی اونم میگفت تو مریضی برات لازمه خلاصه براش تعریف کرد و اونم گفت بخوابه داریم براش بزنم منم اومدم مث ماهی لیز بخورم که منو با ی دست گرفت ی طوری که نتونم جم بخورم با ی دست از جلو گرفته بودم گفتم تروخدا گفت صب کن گفتم گنه کاری گنه کرد و پشیمان شد گنه کار پشیمان را نبخشیدن گنه باشد (اصنم توجه به ریشه های پرستارای مرد و زن نداشتم) داد زد که ب
۶۱.۲k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.