توی باغ داشتم قدم میزدم که یه تاب بزرگ توجهمو جلب کزد...س
توی باغ داشتم قدم میزدم که یه تاب بزرگ توجهمو جلب کزد...سفیدوسلطنتی...وای که چقدرزیباست...یادبچگیام افتادم که همراه پدرو مادرم به پارک میرفتیمو من برای سوارتاب شدن بابچه های دیگه سروکله میزدم...گاهی اوقات هم عین بزن بهادرا دعوا میکردم و شرط میزاشتم....وای یاداون روزا بخیر...
آرو آروم روی تاب نشستمو زمزمه وارمیخوندم...
تاب تاب عباسی....خدامنو نندازی...اگرمنو بندازی...تو...بغل....عشقم....بندازی....انگاردوبازه به عالم کودکیم برگشته بودم...بی دغدغه...بدون دلشکستگی. ..راحت و آسوده و بیخیال...کاش اون روزا برگردا...کاش پاک کنی اختراع بشه که باکشیدنش روی سربعضی اتفاقات اززندگیت حذف بشن....درست مثل توی فیلم مسافران...ای کاش همچین چیزی وجود داشت...هندزفری هام رو توی گوشام فرو کردم و موسیقی دلنوازی رو پخش کردم... دامن گلدارمو بالا کشیدم...کفشای جلوبتزصورتیمو درآوردم و توی باغچه ی روبه روی تاب پرت کردم...شالمو توی دستام گرفتم...باشادی فراوونی شروع به دویدن کردم...لبخندی ازته دل زدن کردم...انگار تمام دنسا منو به یادآورده بود...نمیدونم کی به یادم بود که خوشحال بودم...نمیخواستم حتی لحظه ای به پندار...به یهویی رفتنش...به خوبیاش و تیشه ای که به ریشه ی عشق تازه دوانده شده توی قلبم زد....به تمام ابرازاتش...به ترک کردنش...ودعوت من به جشن نامزدیش فکرکنم.....بااون پاکت...پاکت دعوتنامه.ی نامزدی...منو تخریب کرد...
ولی نمیتونستم ...باید فکرمیکردم....
چشمامو بسته بودمو میدویدم...
_شما؟
+میترا...دخترخاله ی پندارم...
باذوق بچگانه ای حال پندارو پرسیدم...
_پ..پندارحالش خوبه...پیش توعه...خبری ازش داری...خداروشکر...میدونستم...میدونستم...خدایا حا حالش خوبه؟
+هه نگران حالش نباش خانوم عاشق پیشه....پندارخیلییییییی حالش خویه...توی کافی شاپ گود لایف منتظرتم تا 10دقیقه ی دیگه اینجاباش...میشناسمت...خودم بهت علامت میدم...رسیدی به همین شماره زنگ بزن اوکی؟
_ب..بعله ...ح.حتما...اومدم ...خداحافظ....
تلفنو قطع کرد...زه سمت کمد راه افتادم دم دست ترین لباسم رو پوشیدم و شالمو به سر انداختم...با عجله ی فراوان به کافی شاپی که پندار خجالت های بینمونو کنارزد وبالاخره...غرورشو کنارگذاشت و احساساتمونو عیان کرد...بایدم خوشحال باشم...پندارو بعد 17روزمیبینم...بالاخره...قلبم مثل تبل صدامیداد...بالاخره رسیدم ...کرایه ی تاکسی رو پرداخت کردم...تلفنمو توی دستای لرزونم گرفتم.....
به همون شماره زنگ زوم که یک زن قرمز پوش باموهای شرابیش به سمتم علامت داد...رفتم یمتش و دستپاچه گفتم...
_م.میترا؟
+اوهوم...خودمم...پاهاشو روهم انداختو ریلکس ادامه داد.... بشین....
نشستم...
_خوب؟خبری ازپنداردارین....
+ببین من حال ندارم نازتو بکشم سریع میرم سراصل مطلب....اوکی؟حالو حوصله ی لوس بازیو آب قندو ندارم...خوب؟؟؟
قلبم یه لحظه ازحرکت ایستاد...
_ب..برای پنداراتفاقی افتاده....
+نه بابا ...
_توروخدا زودتربگو...دارم میمیرم...
دست کزد توی کیفش و یه پاکت سفیدرنگ درآورد....
_ای..این چیه؟
+کارت دعوت...
_ببین خانوم...من کاری به اون کارت کارندارم...فقط بگو پندارکجاست..خواهش میکنم....
+اتفاقا اصل موضوع اینه...پندارشخصا اینو برات فرستاده...
_بدش...
+ببین ...بذار..یه چیزو واست روشن کنم...این کارت دعوت یه جشنه..
_ج..جشن چی؟
خیلی ریلکس ادامه داد
+جشن نامزدی...نامزدیه پنداره...همین آخرهفته...بعدم ازدواجو ماه عسل....اوکی؟
دیگه چیزی نمیشنیدم...پندار داشت بایه دختردیگه ازدواج میکرد...توی 17روز...مگه میشه...توی روزو شبایی که دلنگرانش بودمو به یادش اشک میریختم...اون...
_چی داری میگی...من که باورنمیکنم....
پاکتو بهم دادو گفت بازش کنم....پشت پاکتو خوندم...
تقدیم به بهاره ی فرهمند (مهمان ویژه)
پس براش مهمان ویژا بودم...میخواست مهمان ویژه باشم تا ازفاصله ی نزدیک تری بغصمو حس کنه. ..دوست داشت گریمو ببینه...اآخه رو چه حسابی...
پاکتو بازکردم ....یه کاغذوچندتکه عکس بود....
ویه...کترت دعوت...
کاغذو اول بازکردم....
باچشمای خیسم خوندمش...تایپ شده بود...به فارسی...
*باعرض سلام به دوست عزیز...بهاره فرهمند ...
میدونم الان شاید ناراحت باشی...اما خوب هرمردی خواهان کمی تنوع درزندگیه...توهم برای من خوب یک تنوع بودی ...شاید بگی پس اون همه عشق چی شد....خودت هم میدونی که هردو ازاین عقدموقت زوری که توسط اساتید فرصت طلب دانشگاه به ما تحمیل کرده بودن...ناراضی بودیم...ولی مجبوربه سازش شدیم....سعی کن منو فراموش کنی...درضمن ازاین که تورواول وابسته و بعد دلشکسته کردم هیچ پشیمانی درخود نمیبینم....خودت همیشه میگفتی که طاقت هرچیزی راداری...یادت هست که گفتم ...کاری میکنم که طاقتت به سربیاد....ولی توبه شوخی گرفتی...عقدخودبه خود بعد چندماه فسخ میشه...نگران نباش
آرو آروم روی تاب نشستمو زمزمه وارمیخوندم...
تاب تاب عباسی....خدامنو نندازی...اگرمنو بندازی...تو...بغل....عشقم....بندازی....انگاردوبازه به عالم کودکیم برگشته بودم...بی دغدغه...بدون دلشکستگی. ..راحت و آسوده و بیخیال...کاش اون روزا برگردا...کاش پاک کنی اختراع بشه که باکشیدنش روی سربعضی اتفاقات اززندگیت حذف بشن....درست مثل توی فیلم مسافران...ای کاش همچین چیزی وجود داشت...هندزفری هام رو توی گوشام فرو کردم و موسیقی دلنوازی رو پخش کردم... دامن گلدارمو بالا کشیدم...کفشای جلوبتزصورتیمو درآوردم و توی باغچه ی روبه روی تاب پرت کردم...شالمو توی دستام گرفتم...باشادی فراوونی شروع به دویدن کردم...لبخندی ازته دل زدن کردم...انگار تمام دنسا منو به یادآورده بود...نمیدونم کی به یادم بود که خوشحال بودم...نمیخواستم حتی لحظه ای به پندار...به یهویی رفتنش...به خوبیاش و تیشه ای که به ریشه ی عشق تازه دوانده شده توی قلبم زد....به تمام ابرازاتش...به ترک کردنش...ودعوت من به جشن نامزدیش فکرکنم.....بااون پاکت...پاکت دعوتنامه.ی نامزدی...منو تخریب کرد...
ولی نمیتونستم ...باید فکرمیکردم....
چشمامو بسته بودمو میدویدم...
_شما؟
+میترا...دخترخاله ی پندارم...
باذوق بچگانه ای حال پندارو پرسیدم...
_پ..پندارحالش خوبه...پیش توعه...خبری ازش داری...خداروشکر...میدونستم...میدونستم...خدایا حا حالش خوبه؟
+هه نگران حالش نباش خانوم عاشق پیشه....پندارخیلییییییی حالش خویه...توی کافی شاپ گود لایف منتظرتم تا 10دقیقه ی دیگه اینجاباش...میشناسمت...خودم بهت علامت میدم...رسیدی به همین شماره زنگ بزن اوکی؟
_ب..بعله ...ح.حتما...اومدم ...خداحافظ....
تلفنو قطع کرد...زه سمت کمد راه افتادم دم دست ترین لباسم رو پوشیدم و شالمو به سر انداختم...با عجله ی فراوان به کافی شاپی که پندار خجالت های بینمونو کنارزد وبالاخره...غرورشو کنارگذاشت و احساساتمونو عیان کرد...بایدم خوشحال باشم...پندارو بعد 17روزمیبینم...بالاخره...قلبم مثل تبل صدامیداد...بالاخره رسیدم ...کرایه ی تاکسی رو پرداخت کردم...تلفنمو توی دستای لرزونم گرفتم.....
به همون شماره زنگ زوم که یک زن قرمز پوش باموهای شرابیش به سمتم علامت داد...رفتم یمتش و دستپاچه گفتم...
_م.میترا؟
+اوهوم...خودمم...پاهاشو روهم انداختو ریلکس ادامه داد.... بشین....
نشستم...
_خوب؟خبری ازپنداردارین....
+ببین من حال ندارم نازتو بکشم سریع میرم سراصل مطلب....اوکی؟حالو حوصله ی لوس بازیو آب قندو ندارم...خوب؟؟؟
قلبم یه لحظه ازحرکت ایستاد...
_ب..برای پنداراتفاقی افتاده....
+نه بابا ...
_توروخدا زودتربگو...دارم میمیرم...
دست کزد توی کیفش و یه پاکت سفیدرنگ درآورد....
_ای..این چیه؟
+کارت دعوت...
_ببین خانوم...من کاری به اون کارت کارندارم...فقط بگو پندارکجاست..خواهش میکنم....
+اتفاقا اصل موضوع اینه...پندارشخصا اینو برات فرستاده...
_بدش...
+ببین ...بذار..یه چیزو واست روشن کنم...این کارت دعوت یه جشنه..
_ج..جشن چی؟
خیلی ریلکس ادامه داد
+جشن نامزدی...نامزدیه پنداره...همین آخرهفته...بعدم ازدواجو ماه عسل....اوکی؟
دیگه چیزی نمیشنیدم...پندار داشت بایه دختردیگه ازدواج میکرد...توی 17روز...مگه میشه...توی روزو شبایی که دلنگرانش بودمو به یادش اشک میریختم...اون...
_چی داری میگی...من که باورنمیکنم....
پاکتو بهم دادو گفت بازش کنم....پشت پاکتو خوندم...
تقدیم به بهاره ی فرهمند (مهمان ویژه)
پس براش مهمان ویژا بودم...میخواست مهمان ویژه باشم تا ازفاصله ی نزدیک تری بغصمو حس کنه. ..دوست داشت گریمو ببینه...اآخه رو چه حسابی...
پاکتو بازکردم ....یه کاغذوچندتکه عکس بود....
ویه...کترت دعوت...
کاغذو اول بازکردم....
باچشمای خیسم خوندمش...تایپ شده بود...به فارسی...
*باعرض سلام به دوست عزیز...بهاره فرهمند ...
میدونم الان شاید ناراحت باشی...اما خوب هرمردی خواهان کمی تنوع درزندگیه...توهم برای من خوب یک تنوع بودی ...شاید بگی پس اون همه عشق چی شد....خودت هم میدونی که هردو ازاین عقدموقت زوری که توسط اساتید فرصت طلب دانشگاه به ما تحمیل کرده بودن...ناراضی بودیم...ولی مجبوربه سازش شدیم....سعی کن منو فراموش کنی...درضمن ازاین که تورواول وابسته و بعد دلشکسته کردم هیچ پشیمانی درخود نمیبینم....خودت همیشه میگفتی که طاقت هرچیزی راداری...یادت هست که گفتم ...کاری میکنم که طاقتت به سربیاد....ولی توبه شوخی گرفتی...عقدخودبه خود بعد چندماه فسخ میشه...نگران نباش
۲۵.۲k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.