از میان زباله ها پارت ۳۱
از میان زباله ها پارت ۳۱
بلاخره عاقد اومد همه جا ساکت شد و همه نشستن تا حاج اقا خطبه رو شروع کنه اما قبل از خوندن خطبه ی صدای وحشتناک اومد و برق قطع شد و بعدش دود غلیظی بلند شد و همه از سالن بیرون رفتن ریسه هایی که تو حیاط وصل کرده بودن اتیش گرفته بود مسطفی که برق کار ماهری بود فوری درستش کرد و برق وصل شد و دوباره داشت پچ پچ تو مهمونا راه میوفتاد که مسطفی خودشو به مهدی رسوند و چیزی گفت که نرگس نفهمید اما باز هم به طرز عجیبی همه چیز تموم شد عاقد بله رو از گیتی گرفت و خیال همه راحت شد و برای رفتن به خونه حاج ولی اماده شدن و باز هم این وسط دونفر سرشون بی کلاه مونده بود و عصبانی بودن تو این مدت هرکاری برای نشدن این وصلت انجام داده بودن اما نشده بود و از همه بدتر بدشانسی امروزشون بود اگه وقتی مهدی و یلدا تو رستوران کنار ارایشگاه حرف میزدن مسطفی برای بردن ناهار عروس اونجا نرفته بود و ندیده بودشون اگه بعد از ریختن خون روی لباس عروس وقتی که مهدی داشت به یلدا خط میداد مسطفی سر نرسیده بود تا مچشونو بگیره و تهدید کنه که همه چیزو لو میده الان عروسی بهم ریخته بود و اونا راحت برمیگشتن خونه ولی این اتفاقا افتاده بود و کاری از دست اونا برنمیومد یلدا دستاشو مشت کرد و به اخرین راه برای به هم زدن این عروسی فکر کرد حالا که اونا عقد کرده بودن و نمیشد جداشون کرد میشد ی کاری کرد که عروسیشون به یاد موندنی بشه اروم از بین مهمونا رد شد تو ماشین الهه نشست نمیخواست هیچکس حتی مهدی از قضیه بویی ببره سرشو به شیشه تکیه داد و منتظر شد تا همه بیان و حرکت کنن اما خداحافظی عروس با خونواده اش خیلی طولانی شده بود شیشه رو پایین داد و بیرونو نگاه کرد و چشماش رو اشکان ثابت موند تو کت و شلوار و کروات سورمه ای و پیرهن سفید با اون موهای بالا زده خیلی خوشتیپ تر از همیشه شده بود تو دلش ماشااللهی گفت و به صحنه ی روبروش خیره شد #از_میان_زباله_ها
بلاخره عاقد اومد همه جا ساکت شد و همه نشستن تا حاج اقا خطبه رو شروع کنه اما قبل از خوندن خطبه ی صدای وحشتناک اومد و برق قطع شد و بعدش دود غلیظی بلند شد و همه از سالن بیرون رفتن ریسه هایی که تو حیاط وصل کرده بودن اتیش گرفته بود مسطفی که برق کار ماهری بود فوری درستش کرد و برق وصل شد و دوباره داشت پچ پچ تو مهمونا راه میوفتاد که مسطفی خودشو به مهدی رسوند و چیزی گفت که نرگس نفهمید اما باز هم به طرز عجیبی همه چیز تموم شد عاقد بله رو از گیتی گرفت و خیال همه راحت شد و برای رفتن به خونه حاج ولی اماده شدن و باز هم این وسط دونفر سرشون بی کلاه مونده بود و عصبانی بودن تو این مدت هرکاری برای نشدن این وصلت انجام داده بودن اما نشده بود و از همه بدتر بدشانسی امروزشون بود اگه وقتی مهدی و یلدا تو رستوران کنار ارایشگاه حرف میزدن مسطفی برای بردن ناهار عروس اونجا نرفته بود و ندیده بودشون اگه بعد از ریختن خون روی لباس عروس وقتی که مهدی داشت به یلدا خط میداد مسطفی سر نرسیده بود تا مچشونو بگیره و تهدید کنه که همه چیزو لو میده الان عروسی بهم ریخته بود و اونا راحت برمیگشتن خونه ولی این اتفاقا افتاده بود و کاری از دست اونا برنمیومد یلدا دستاشو مشت کرد و به اخرین راه برای به هم زدن این عروسی فکر کرد حالا که اونا عقد کرده بودن و نمیشد جداشون کرد میشد ی کاری کرد که عروسیشون به یاد موندنی بشه اروم از بین مهمونا رد شد تو ماشین الهه نشست نمیخواست هیچکس حتی مهدی از قضیه بویی ببره سرشو به شیشه تکیه داد و منتظر شد تا همه بیان و حرکت کنن اما خداحافظی عروس با خونواده اش خیلی طولانی شده بود شیشه رو پایین داد و بیرونو نگاه کرد و چشماش رو اشکان ثابت موند تو کت و شلوار و کروات سورمه ای و پیرهن سفید با اون موهای بالا زده خیلی خوشتیپ تر از همیشه شده بود تو دلش ماشااللهی گفت و به صحنه ی روبروش خیره شد #از_میان_زباله_ها
۲.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.