فرناز جان
فرناز جان
نمیدانم چه اصراری بود
درست است کاملا درک میکنم
در میان همه خاستگارانت در میان ان پسر هایی که تمام هویتشان ثروت پدرشان بود و جز شراب و سکس تفریحی نداشتند
مسعود یک تکه جواهر بود تو مسعود را ذقیقا مطابق ملاکهای خودت یافته بودی . صداقتش بی نیازی و گشنه نبودنش .
قبول دارم مسعود گشنه سکس و پول نبود
نه به اندام زیبای تو چشم شهوتی داشت و نه به ثروت تو
تو را می پرستید به خاطر خودت بارها به من گفته بود اگر از فرناز فقط یک لب به ماند که به من لبخند بزند تا اخر عمرم غلامش میشوم
حتی اگر مجبور باشم از الان تا اخر عمرم پوشکش میکنم
بخدا به هیچ زن دیگری نگاه نمی کنم
ولی شرایط دست من نیست ما درجبر جامعه و این فرهنگ و نفهمی بزرگترهایمان اسیر مانده ایم و فرصت پرواز نداریم
یک مشت اخوند انگلیسی که نه دین دارند نه انصاف در گوش پدرم خوانده اند که تو باید برای پسرت زن انتخاب کنی و حتی بدون اجازه اش میتوانی او را عقد کنی اگر مخالفت گند با سر به جهنم می افتد
با این خرافات چه کنم . با اینکه خودم حدیث خواندم که امام به دختر خانومی گفته بود رصایت تو مهم است . و باید تو هم راضی باشی...
و دیگر این اختلاف طبقاتی بخدا بزرگ ترین بلای حامعه ماست .
بارها مسعود برای من گفت
فکر کن پدرو مادر فرناز امده اند منزل ما . من چکونه سمانه خانوم را بروی زمین بنشانم
خانومی که در سالن خانه اش سه سرویس مبل استیل است که از ایتالیا اورده است ...
ما در مقابل انها له میشویم
فرناز جان
من به مسعود حق می دادم
دردی که میکشید را حس می کردم .
از هم جداشدیم مسعود در فکر بود
و من غرق خواب و نشئه از خاطره سازی زیبای پریا و ملیکا ... تا قم خوابیدم . مسعود می خواست حرف بزند گفتم بخدا از بی خوابی تاقت ندارم . تا صبح گفتی
دردت را میدانم قول میدهم یک دوایی پیدا کنیم . گفت خاستگاری که برای فرناز امده را چ کنیم
گفتم شرط یک هفته بساط قلیان که فرناز دروغ گفته
مخصوص گفتم تا آرام شود
فرناز این درووغ خاستگاری در ان حد برای مسعود شوکه بررگی بود من درک میکردم .
مسعود داشت از مدینه فاضله پیامبر میگفت که چگونه جویبرو زلفا با هم ازدواج کردند غلامی سیاه پوست با دختر یکی از اشراف عرب چون پیامبر ملاک را تقوی می دانست نه ثروت و پول .... سرم را روی شانه مسعود گذاشتم و گفتم دعا کن امام تشریف بیاوردند تا ان مدینه فاضله تکرار شود و خوابیدم ... وقتی به قم رسیدیم
مسعود بیدارم کرد
و گفت مرتضی من ارام و قرار ندارم گفتم از بس احمقی .
گفت برویم قلیان بکشیم
یکساعت و نیم خوابیدی بس است گفتم چشم ولی اگر غش کردم کنار قلیان ناراحت نشو
پایان ۱۲۴
نمیدانم چه اصراری بود
درست است کاملا درک میکنم
در میان همه خاستگارانت در میان ان پسر هایی که تمام هویتشان ثروت پدرشان بود و جز شراب و سکس تفریحی نداشتند
مسعود یک تکه جواهر بود تو مسعود را ذقیقا مطابق ملاکهای خودت یافته بودی . صداقتش بی نیازی و گشنه نبودنش .
قبول دارم مسعود گشنه سکس و پول نبود
نه به اندام زیبای تو چشم شهوتی داشت و نه به ثروت تو
تو را می پرستید به خاطر خودت بارها به من گفته بود اگر از فرناز فقط یک لب به ماند که به من لبخند بزند تا اخر عمرم غلامش میشوم
حتی اگر مجبور باشم از الان تا اخر عمرم پوشکش میکنم
بخدا به هیچ زن دیگری نگاه نمی کنم
ولی شرایط دست من نیست ما درجبر جامعه و این فرهنگ و نفهمی بزرگترهایمان اسیر مانده ایم و فرصت پرواز نداریم
یک مشت اخوند انگلیسی که نه دین دارند نه انصاف در گوش پدرم خوانده اند که تو باید برای پسرت زن انتخاب کنی و حتی بدون اجازه اش میتوانی او را عقد کنی اگر مخالفت گند با سر به جهنم می افتد
با این خرافات چه کنم . با اینکه خودم حدیث خواندم که امام به دختر خانومی گفته بود رصایت تو مهم است . و باید تو هم راضی باشی...
و دیگر این اختلاف طبقاتی بخدا بزرگ ترین بلای حامعه ماست .
بارها مسعود برای من گفت
فکر کن پدرو مادر فرناز امده اند منزل ما . من چکونه سمانه خانوم را بروی زمین بنشانم
خانومی که در سالن خانه اش سه سرویس مبل استیل است که از ایتالیا اورده است ...
ما در مقابل انها له میشویم
فرناز جان
من به مسعود حق می دادم
دردی که میکشید را حس می کردم .
از هم جداشدیم مسعود در فکر بود
و من غرق خواب و نشئه از خاطره سازی زیبای پریا و ملیکا ... تا قم خوابیدم . مسعود می خواست حرف بزند گفتم بخدا از بی خوابی تاقت ندارم . تا صبح گفتی
دردت را میدانم قول میدهم یک دوایی پیدا کنیم . گفت خاستگاری که برای فرناز امده را چ کنیم
گفتم شرط یک هفته بساط قلیان که فرناز دروغ گفته
مخصوص گفتم تا آرام شود
فرناز این درووغ خاستگاری در ان حد برای مسعود شوکه بررگی بود من درک میکردم .
مسعود داشت از مدینه فاضله پیامبر میگفت که چگونه جویبرو زلفا با هم ازدواج کردند غلامی سیاه پوست با دختر یکی از اشراف عرب چون پیامبر ملاک را تقوی می دانست نه ثروت و پول .... سرم را روی شانه مسعود گذاشتم و گفتم دعا کن امام تشریف بیاوردند تا ان مدینه فاضله تکرار شود و خوابیدم ... وقتی به قم رسیدیم
مسعود بیدارم کرد
و گفت مرتضی من ارام و قرار ندارم گفتم از بس احمقی .
گفت برویم قلیان بکشیم
یکساعت و نیم خوابیدی بس است گفتم چشم ولی اگر غش کردم کنار قلیان ناراحت نشو
پایان ۱۲۴
۷.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۲