خان زاده پارت179
#خان_زاده #پارت179
دستش و روی گونم گذاشت و گفت
_نگران نباش...هیچی مثل گذشته نمیشه. حالا هم بخواب،بدون اینکه اشک بریزی!
خم شد و پیشونی مو بوسید و زمزمه کرد
_فرداشب دیگه مال منی!
با حرص پنجره رو بستم و پرده رو انداختم...
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار که اشتباه نکنم.
* * * * *
با صدای در وحشت زده بلند شدم. خاتون تند از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_خان زاده رسید.
درو باز کرد. به جای خان زاده مش سلمان و دیدم و نفس راحتی کشیدم. پشت سرش هم فرهاد ایستاده بود....
از اونجایی که مش سلمان با بابام کار داشت خاتون تعارفشون کرد تو...
سلام آرومی کردم که جوابم و دادن و به اتاق رفتن.
خاتون پشت دستش کوبید و گفت
_یعنی چی میخوان این وقت صبح؟
شونه بالا انداختم. زد به بازوم و گفت
_دو تا چایی ببر یه سر و گوشی هم آب بده ببین چه خبره!
سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم.
سه تا چایی ریختم. رسما دستام میلرزید.هر لحظه امکان داشت اهورا بیاد و من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود.
چایی ها رو به اتاق بردم. با ورود من مش سلمان ساکت شد.
چای ها رو تعارف کردم و خواستم از اتاق برم که بابام صدام زد و گفت
_آیلین دخترم یه دقیقه اینجا بشین.
و به کنارش اشاره کرد.
سر تکون دادم و کنارش نشستم که بابا گفت
_خانواده ی مش سلیمان خواهان تو برای آقا فرهادن. شرایط تو رو هم میدونن اما راضین... نظر تو چیه؟
رنگم قرمز شد.فرهاد و از بچگی می شناسم. پسر خوبیه... اما من... دلم با اهورا ست. اما اهورا... برای من یار نمیشه.
با صدای آرومی گفتم
_هر چی شما صلاح بدونید آقاجون.
مش سلمان خندید و گفت
_خوب مبارکه به سلامتی...
همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با تته پته گفت
_خان زاده اومدن.
🍁 🍁 🍁 🍁
دستش و روی گونم گذاشت و گفت
_نگران نباش...هیچی مثل گذشته نمیشه. حالا هم بخواب،بدون اینکه اشک بریزی!
خم شد و پیشونی مو بوسید و زمزمه کرد
_فرداشب دیگه مال منی!
با حرص پنجره رو بستم و پرده رو انداختم...
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار که اشتباه نکنم.
* * * * *
با صدای در وحشت زده بلند شدم. خاتون تند از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_خان زاده رسید.
درو باز کرد. به جای خان زاده مش سلمان و دیدم و نفس راحتی کشیدم. پشت سرش هم فرهاد ایستاده بود....
از اونجایی که مش سلمان با بابام کار داشت خاتون تعارفشون کرد تو...
سلام آرومی کردم که جوابم و دادن و به اتاق رفتن.
خاتون پشت دستش کوبید و گفت
_یعنی چی میخوان این وقت صبح؟
شونه بالا انداختم. زد به بازوم و گفت
_دو تا چایی ببر یه سر و گوشی هم آب بده ببین چه خبره!
سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم.
سه تا چایی ریختم. رسما دستام میلرزید.هر لحظه امکان داشت اهورا بیاد و من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود.
چایی ها رو به اتاق بردم. با ورود من مش سلمان ساکت شد.
چای ها رو تعارف کردم و خواستم از اتاق برم که بابام صدام زد و گفت
_آیلین دخترم یه دقیقه اینجا بشین.
و به کنارش اشاره کرد.
سر تکون دادم و کنارش نشستم که بابا گفت
_خانواده ی مش سلیمان خواهان تو برای آقا فرهادن. شرایط تو رو هم میدونن اما راضین... نظر تو چیه؟
رنگم قرمز شد.فرهاد و از بچگی می شناسم. پسر خوبیه... اما من... دلم با اهورا ست. اما اهورا... برای من یار نمیشه.
با صدای آرومی گفتم
_هر چی شما صلاح بدونید آقاجون.
مش سلمان خندید و گفت
_خوب مبارکه به سلامتی...
همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با تته پته گفت
_خان زاده اومدن.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۴.۴k
۱۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.