..........پندار.........
..........پندار.........
رفتم پشت دراتاق عمه مارتا...محکم درزدم...جواب نداد...دستگیره رو فشار دادم...قفل بود...
بالحن خاص وملتمسی گفتم..
:_عمه توروخدا...تورو به دختراو شوهرمرحومت ...به روح اون سه تا قسمت میدم...نذارآتیش بگیرم...الان یه هفته گذشته...یه هفته گذشته و منه خرهنوزنفهمیدم چه غلطی بکنم...محکم زدم توی سرخودم...زازمیزدم...جلوی درزانوزدم...
_عمه....مگه خودت تاحالا عاشق نشدی...؟؟؟دارم همه چیزمو میبازم...به دادم برس...فقط یه راهنمایی کن...اشک میریختمو بامشت به درچوبی محکم میکوبیدم....
_دارم میسوزم...عمه...نمیدونی چقددلم براش پرمیکشه...کمکم کن همه چیزو ازنوبسازم...
دربازشدو عمه مارتا عصبانی ازاتاق بیرون اومد...
چشمامو بستم که اشکام راحت تربریزن....
یه طرف صورتم سوخت...گونمو لمس کردم...ورم کرده بود...توی چشمای نگرانش زل زدمو اشکام سرازیرشد...
عمه+توچت شده....؟؟؟توهمون پندارسابقی؟؟همونی که میخواست کوه و تکیه گاه بهاره ی من باشه؟؟؟یعنی اینقدرذلیل شدی؟؟
دستمو گرفت و محکم کشوند توی حمام دوشو واکردو منو پرت کرد زیردوش...یخ کردم...آب سرد بود..
عمه+ببین خودتو...!!!اینقدرضعیف شدی که منه پیرزن میتونم خاکت کنم...تواگه همون پندار مغرور نشی...همون پندارسابق نشی..عمراکمکت کنم...اگربهم قول بدی...وقتی راهنماییت کنم..بازم همون پندارقبل میشی ..قرص و محکم...میری دنبالشو بامن درارتباط میمونی ...باهام مشورت کنی...دلم نمیخواد اینقدرضعیف برسونمت به بهار...فهمیدی؟؟
+قول میدم...سراپاگوشم عمه...
_اول اینکه اون دخترالان فکرمیکنه تو زن داری...پس اول باید بهش ثابت کنی...ولی کم کم...آروم آروم...باشه؟
+اوهوم...
_حااا برو شعرارو بیاربرو...
رفتم توی اتاق و ازتوی دراورکاغذا و یوس ابی رو برداشتم...همه رو برای عمه خوندم...عمه خوب فارسی حرف میزد....چون همسرش یادش داده بود.. امالهجه اس خیلی بامزه بود...خونه ی عمه مثل کلاس درسو بازاون استادو من شاگرد شدم....اول دوتاکاغذقرمز وبعد دوتا کاغذ سبز و بعدکاغدای بی رنگ یاهمون سفیدو خوندیم...عمه کاغذی رو به دستم داد
*ستاره هامیدرخشند و ماه آتش میزند...قلبی که مثل زخم من شکاف ها خورده است...چهره ی یاربسی مهره ی ماری دارد...که چکاوک نگاهت برق ها میزند...رنگ های پرچمم را چینش کن...تاکه تصدق نگاهت بشوم...وطن من آغوش پرمهرتواست..تبعیدچرا...درشهرقلبت ساکن می شوم...اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...وصله ای برعیانی دل میزند....حال کلماتم خوب نیست...هی واژه هایم جابه جا میشوند...بین این همه واژه ی ناب ....اول هرواژه قاصدمیشود...
دیگه داشتم ناامیدمیشدم....
_عمه...سرکارم گذاشتی...کمکم.کن...
+به شعر خیلی توجه کن....هرچی میگه انجام بده...خوب...من دیگه میرم...خوب فکرکن...
باگام های بلند به سوی اتاقش رفت به شعرتوجه کنم!!!چیکارکنم...
باخودم زمزمه کردم...رنگ های پرچمم راچینش کن....یعنی چی؟
نگاهم روی کاغذا قفل شد....رنگ های پرچمم راچینش کن....چرا به زودترنفهمیدم....برگه هارو به ترتیب سبزو سفیدو قرمز چیدم و خوندمشون....هیچی نفمیدم...چه فرقی کرد...
برگشتم سراون کاغذ هی تکرار میکردم...
اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...وصله ای برعیانی دل میشود....اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...؟!!!خودکاری برداشتم وروی سطرهای اول هرشعری علامتی زدم...اولین کلمه های هرسطررو گوشه ی کاغذی یادداشت کردم...
امید......صفا......هاله......انتظار....نهال....
باخودم زمزمه میکردم....
حال کلماتم خوب نیست....هی واژه هایم جابه جا می شوند.../یعنی باید کلمات رو جابه جاکنم؟....؟؟؟ادامه دادم....
بین این همه واژه ی ناب ....اول هرواژه قاصدمیشوم....
قاصد یعنی توی این شعرکنایه از پیداشدن و ..مطلع شدن بود....توی کاغذ چک نویس اول هرکلمه رو جداکردم.....
ن....صف..ا...ها....
_شش کلمه است...پس 36 حالت داره....شروع کردم به جابه جاکردن....
_....هاسفنا....روی کاغذ خط کشیدم.....نصفاها...یک خط کشیدم....نهاصفا.....یک خط دیگه کشیدم. .هی مینوشتم و خط میکشیدم..هیچ کدوم معنی نمیداد...اصلا تمرکزنداشتم ...روی کاناپه تکیه کردم و هی کلمه هارو جابه جامیکردم...
_اصفهان....؟!!
با شگفت زدگی بی سابقه ای فریاد زدم...
_خودشه...اصفهان...به سمت اتاق عمه رفتم بدون اینکه دربزنم وارد شدم و فریاد زنان ادامه دادم...
_تونستم....عمه بالاخره تونستم....
+چی شده؟؟؟ترسوندیم؟
_رنگ کاغذا رو که چیدم رنگ پرچم کشورم.بود!!!!ایران...این یعنی بهاره ایرانه....میخواسته اینجوری بهم بگه رفته ایران....
+زحمت کشیدی...
_اول هر شعرشو بهم وصل کردم ...اصفهان...کلمه اصفهان رو پیداکردم. اصفهان....میخواست بگه رفته اصفهان...ولی کجای اصفهان؟؟؟
بادم خالی شد...
یهوفریاد زدم...
_مهم نیست....برای پیدا کردنش تمام دنیارو میگردم.. چه برسه به یه استان...
+آفرین
رفتم پشت دراتاق عمه مارتا...محکم درزدم...جواب نداد...دستگیره رو فشار دادم...قفل بود...
بالحن خاص وملتمسی گفتم..
:_عمه توروخدا...تورو به دختراو شوهرمرحومت ...به روح اون سه تا قسمت میدم...نذارآتیش بگیرم...الان یه هفته گذشته...یه هفته گذشته و منه خرهنوزنفهمیدم چه غلطی بکنم...محکم زدم توی سرخودم...زازمیزدم...جلوی درزانوزدم...
_عمه....مگه خودت تاحالا عاشق نشدی...؟؟؟دارم همه چیزمو میبازم...به دادم برس...فقط یه راهنمایی کن...اشک میریختمو بامشت به درچوبی محکم میکوبیدم....
_دارم میسوزم...عمه...نمیدونی چقددلم براش پرمیکشه...کمکم کن همه چیزو ازنوبسازم...
دربازشدو عمه مارتا عصبانی ازاتاق بیرون اومد...
چشمامو بستم که اشکام راحت تربریزن....
یه طرف صورتم سوخت...گونمو لمس کردم...ورم کرده بود...توی چشمای نگرانش زل زدمو اشکام سرازیرشد...
عمه+توچت شده....؟؟؟توهمون پندارسابقی؟؟همونی که میخواست کوه و تکیه گاه بهاره ی من باشه؟؟؟یعنی اینقدرذلیل شدی؟؟
دستمو گرفت و محکم کشوند توی حمام دوشو واکردو منو پرت کرد زیردوش...یخ کردم...آب سرد بود..
عمه+ببین خودتو...!!!اینقدرضعیف شدی که منه پیرزن میتونم خاکت کنم...تواگه همون پندار مغرور نشی...همون پندارسابق نشی..عمراکمکت کنم...اگربهم قول بدی...وقتی راهنماییت کنم..بازم همون پندارقبل میشی ..قرص و محکم...میری دنبالشو بامن درارتباط میمونی ...باهام مشورت کنی...دلم نمیخواد اینقدرضعیف برسونمت به بهار...فهمیدی؟؟
+قول میدم...سراپاگوشم عمه...
_اول اینکه اون دخترالان فکرمیکنه تو زن داری...پس اول باید بهش ثابت کنی...ولی کم کم...آروم آروم...باشه؟
+اوهوم...
_حااا برو شعرارو بیاربرو...
رفتم توی اتاق و ازتوی دراورکاغذا و یوس ابی رو برداشتم...همه رو برای عمه خوندم...عمه خوب فارسی حرف میزد....چون همسرش یادش داده بود.. امالهجه اس خیلی بامزه بود...خونه ی عمه مثل کلاس درسو بازاون استادو من شاگرد شدم....اول دوتاکاغذقرمز وبعد دوتا کاغذ سبز و بعدکاغدای بی رنگ یاهمون سفیدو خوندیم...عمه کاغذی رو به دستم داد
*ستاره هامیدرخشند و ماه آتش میزند...قلبی که مثل زخم من شکاف ها خورده است...چهره ی یاربسی مهره ی ماری دارد...که چکاوک نگاهت برق ها میزند...رنگ های پرچمم را چینش کن...تاکه تصدق نگاهت بشوم...وطن من آغوش پرمهرتواست..تبعیدچرا...درشهرقلبت ساکن می شوم...اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...وصله ای برعیانی دل میزند....حال کلماتم خوب نیست...هی واژه هایم جابه جا میشوند...بین این همه واژه ی ناب ....اول هرواژه قاصدمیشود...
دیگه داشتم ناامیدمیشدم....
_عمه...سرکارم گذاشتی...کمکم.کن...
+به شعر خیلی توجه کن....هرچی میگه انجام بده...خوب...من دیگه میرم...خوب فکرکن...
باگام های بلند به سوی اتاقش رفت به شعرتوجه کنم!!!چیکارکنم...
باخودم زمزمه کردم...رنگ های پرچمم راچینش کن....یعنی چی؟
نگاهم روی کاغذا قفل شد....رنگ های پرچمم راچینش کن....چرا به زودترنفهمیدم....برگه هارو به ترتیب سبزو سفیدو قرمز چیدم و خوندمشون....هیچی نفمیدم...چه فرقی کرد...
برگشتم سراون کاغذ هی تکرار میکردم...
اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...وصله ای برعیانی دل میشود....اول هرسطرشعرهایم وصل میشود...؟!!!خودکاری برداشتم وروی سطرهای اول هرشعری علامتی زدم...اولین کلمه های هرسطررو گوشه ی کاغذی یادداشت کردم...
امید......صفا......هاله......انتظار....نهال....
باخودم زمزمه میکردم....
حال کلماتم خوب نیست....هی واژه هایم جابه جا می شوند.../یعنی باید کلمات رو جابه جاکنم؟....؟؟؟ادامه دادم....
بین این همه واژه ی ناب ....اول هرواژه قاصدمیشوم....
قاصد یعنی توی این شعرکنایه از پیداشدن و ..مطلع شدن بود....توی کاغذ چک نویس اول هرکلمه رو جداکردم.....
ن....صف..ا...ها....
_شش کلمه است...پس 36 حالت داره....شروع کردم به جابه جاکردن....
_....هاسفنا....روی کاغذ خط کشیدم.....نصفاها...یک خط کشیدم....نهاصفا.....یک خط دیگه کشیدم. .هی مینوشتم و خط میکشیدم..هیچ کدوم معنی نمیداد...اصلا تمرکزنداشتم ...روی کاناپه تکیه کردم و هی کلمه هارو جابه جامیکردم...
_اصفهان....؟!!
با شگفت زدگی بی سابقه ای فریاد زدم...
_خودشه...اصفهان...به سمت اتاق عمه رفتم بدون اینکه دربزنم وارد شدم و فریاد زنان ادامه دادم...
_تونستم....عمه بالاخره تونستم....
+چی شده؟؟؟ترسوندیم؟
_رنگ کاغذا رو که چیدم رنگ پرچم کشورم.بود!!!!ایران...این یعنی بهاره ایرانه....میخواسته اینجوری بهم بگه رفته ایران....
+زحمت کشیدی...
_اول هر شعرشو بهم وصل کردم ...اصفهان...کلمه اصفهان رو پیداکردم. اصفهان....میخواست بگه رفته اصفهان...ولی کجای اصفهان؟؟؟
بادم خالی شد...
یهوفریاد زدم...
_مهم نیست....برای پیدا کردنش تمام دنیارو میگردم.. چه برسه به یه استان...
+آفرین
۷.۳k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.